...صبح یکشنبه یعنی ششم بهمن ماه برای من اتفاقاتی افتاد که خیلی برای من و هم خدمتی هایم جالب بود.بین دو زنگ در وقت استراحت ده دقیقه ای من کیانوش دانیاری را دیدم که دفترچه کوچکی به دست دارد و داخل ان جدول هایی کشیده بود و عمیقا در بحر ان رفته بود من به او گفتم چه کار میکنی اقای دانیاری؟ و او گفت دارم شعر میگم منم همینطوری به او گفتم یه چند تا کلمه هم به من بگو بلکی من هم شعر بگم و او حرف مرا جدی گرفت و گفت با کلمات"هستی و مرگ و چمدان و سیب"یک شعر بگو.وقت استراحت تمام شده بود و کلاس درس ما در داخل اسایشگاه شروع شده بود من هم شروع کردم به گفتن شعر و پس از چند دقیقه سروده خود را به کیانوش نشان دادم.نوشته بودم:
تمام هستی عمرم که صرف شد به رهت
چو مرگ در برم اید رها شوم ز برت
ولی بدان چمدانی زاه و انده من
به سیب روی تو لبخند میزند به تنت
کیانوش با دیدن این دو بیت خیلی مرا تشویق کرد و گفت شعری که گفتی هم وزن داره و هم قافیه لذا من که جو گیر شده بودم به او گفتم باز هم یک کلمه بگو و او گفت"حسن

خلق "و من سرودم:
وفا نکردی و رفتی برو برو ز برم
که حسن خلق فزونم نکرد چون شکرت
دوباره ان را به کیانوش نشان دادم واو لبخندی زد وگفت خیلی خوب است و اگه بخوای شعرت در قالب غزل باشه باید یه بیت دیگه هم اضافه کنی وباز من گفتم:
ولی بدان که کنون بعد عمر رفته من
نیاوری به کفت عشق و گوشه جگرت
ودوباره مورد تشویق کیانوش قرار گرفتم.واز همینجا بود که یک کار دیگر هم به برنامه های روزانه من اضافه شد و ان هم تلمذ نزد اقای دانیاری در رشته شعر و شاعری و قالب های شعری و عروض و قافیه و ...بود ضمن اینکه هر شعری میگفتم کیانوش  به همراه علی گلی باغ مهیاری و حمزه عرفانی ان را نقد میکردند و خیلی تشویق میکردند و میگفتند تو با این که رشته ات برقه ولی خوب شعر میگی و مخصوصا استعدادت در زمینه وزن خیلی خوب هست.من هم که حسابی به حرفهای انها باور پیدا کرده بودم حدود یک ربع قبل از خاموشی مینشستم و شعر میگفتم .شعر دومی هم که در تاریخ هفت بهمن گفتم و بعدها خیلی مشتری پیدا کرد به این ترتیب بود که:
کلاغ عمر دوماهه به زیر باران رفت

چو برف کز اثرگرمی بهاران رفت

دراین دوماهه چه ها رفت بر سر گورهان

که گفتنش بکند پر تلاطم این اذهان

بدان عزیز که خدمت نهایت درد است

در ان شبی که هوای قفس چنان سرد است

به صبح شنبه رژه میرویم چون رندان

به مارش طبل و دهل در درون این زندان

چو پنجشنبه بیاید به کوه باید رفت

دران هوای مه الود وه چه کاری سخت

دوباره صبح شد و افسر نگهبان هم

به اخم و داد فراوان به چهره ای در هم

قدم نهاده درون قفس به حال شتاب

به بانگ کف کفف و بر پا رهاند از ما خواب

چه خواب سخت و ملال اوری گذشته به من

همه سیاه و پریشان چو اتشین خرمن

به خواب بودم و شعری سروده ام ناجور

خدا نیاردم ان روز ان برم در گور

همای عمر دوماهه به زیر باران رفت

چو تیر کلت زعاف جناب سروان رفت

در این دوماهه چه خوش میگذشت بر گورهان

که گفتنش بکند شاد این همه اذهان

بدان عزیز که خدمت نهایت مستی است

دران شبی که رفاقت مشابه هستی است

به صبح شنبه رژه میرویم چون شیران

به راست قامتی سرزمینمان ایران

به لحظه لحظه عمرم که مانده ام به اراک

هزار خاطره دارم هزار یار پاک

خدای خوب و عزیزم خدای عشق و راز

کمک نما که دوباره ببینم ایشان باز

این شعر روز های اخر خیلی مشتری پیدا کرده بود و از زمین و اسمان این دفتر خاطرات بود که به سمت من می امد و من به رسم ادب می بایست این شعر را برای انها مینوشتم. ضمن اینکه بعضی از بچه ها شعر اختصاصی میخواستند و میخواستند که اسم اون ها در شعر باشه من هم از اون ها کلمات مورد علاقه شون را میپرسیدم و چهار پنج بیت شعر براشون میگفتم.اگرچه من در شعر گفتن سریع شده بودم ولی انصافا با مشغله های دیگری که برای خودم درست کرده بودم  بعضی وقت ها وقت کم میاوردم و مجبور میشدم از وقت خوابم بزنم و سفارش دوستان را انجام بدهم.در ضمن شعر هام را در این قسمت به نقد دوستان گذاشته ام.بگذریم
دو سه روز بعد اقای حنیف نیا مسیول گروه تواشیح اسم کسایی که توی تست قبول شده بودند را خواند.مسیله مهم این بود که چهار نفر از اسامی از گروهان جهاد ذوالفقار بود که من و سعید افشاری و اقای حامد نبی زاده و احمد رضا شریفی را شامل میشد.هر چند که احمد رضا به علت سرما خوردگی که گرفته بود از اول در تمرین ها حاضر نشد و سعید افشاری هم به دلیل کلکل کردن با حنیف نیا پس از چند جلسه تمرین از گروه محروم شد .
کار جدید هم جور شد و من علاوه بر  فعالیت های همگانی از   چهار و نیم صبح تا چهار و نیم عصر در کلاس قران و  و کلاس شاعری و شرکت در جلسه موسیقی سنتی و مطالعه منابع برای مسابقات در گروه تواشیح هم شروع به فعالیت کردم.پای ثابت گروه از اول تا اخر من و نبی زاده و اقای طاهر از گروهان جهاد عاشورا و اقای رییسی و  خود محمد حنیف نیا از گروهان شهادت ذوالفقار بود در این بین بعضی ها هم یک یا دو جلسه می امدند و کار را ادامه نمیدادند و دنبال کار را رها میکردند .یکی دیگر از بچه ها که تقریبا از اول در جلسات بود ولی بعد توسط محمد به دلیل دو جلسه غیبت کنار گذاشته شد شیرنژاد بود .او خیلی دوست داشت که باز هم در گروه شرکت کند ولی خوب محمد یه کم سخت گیر بود و حرف که میزد از ان بر نمیگشت.تنها کسی که من دلم نمیخواست از گروه حذف

بشه همون شیر نژاد بود که او هم از شهادت ذوالفقار بود و حتی دو روز قبل از اجرا هم اومد و گفت که وساطت کنیم دوباره برگرده و ما هم وساطت کردیم و موثر واقع نشد. آه چه کنم که هیچکس در این مدت به خواسته های دل من توجه نکرد!در اولین جلسه تمرین که برگزار شد همانطور که محمد گفته بود برای من نقشه های ویژه ای کشیده بود...    

 

... روز سه شنبه یکم بهمن ماه زمزمه هایی بود مبنی بر اینکه گشتی های امشب از بین کلاس دو جهاد هستند چون کلاس یکی ها یکشنبه دو هفته قبل به گشت رفته بودند .نزدیک ظهر با اعلام اسامی گشتی ها پشت شیشه من دیدم که بله من و حسین ارمین باید از ساعت هشت تا یازده بین برجک پنج و شش نگهبانی بدیم ولی هیچ چیز در مورد جزییات این کار نمیدانستیم. گشتها سه شیفت سه ساعتی بود یعنی هشت تا یازده ویازده تا دو و دو تا پنج.
 پس از  اتمام کار های روزانه سربازی که در دفتر گردان خدمت میکرد و فامیلش رعد بود اومد و گفت که گشتی های امشب با وضعیت کامل بیرون باشند چون باید به پاسدار خونه برند.پاسدار خونه جلوی در ورودی پادگان بود. این حرفها و تهدید ها برای بچه ها عادی شده بود لذا کسی به او محل نگذاشت.در واقع گروهان جهاد ذوالفقار ورودی یکم بهمن هزار و سیصد و هشتاد و هفت بچه های ویژه ای بودند و توی پادگان همه را عاصی کرده بودند.نه توی صف رفت و اومد میکردند و نه شبها پس از زمان خاموشی به خواب میرفتند.وضعیت غذا گرفتنشان هم هنوز بعد از یک ماه تغییر نکرده بود و یه جورایی همه مسیول های گردان از گروهان جهاد به عنوان بی نظم ترین گروهان پادگان حرف میزدند و چپ و راست ما را تنبیه میکردند.  یک ساعت بعد دوباره او اومد و لحن گفتنش جوری بود که ما دیگه مجبور شدیم راه بیفتیم به سمت پاسدار خونه.نزدیک اذان مغرب بود و میان راه افسر پاسدار ما را دید و از ماشین پیاده شد.در واقع ما باید همه راه را تا پایین میرفتیم ولی مثل اینکه اوضاع برعکس شده بود و او که ستوان سه بود بالا امده بود و لذا طبیعی بود که عصبانی باشد و ما را تنبیه کندلذا بیست سی تایی بیشین برپا به ما داد و میگفت افراد یه ضرب بشینند برپا و این عبارت را دایم تکرار میکرد و پاسبخشها راهم  به دلیل اینکه چند تا از سرباز ها نیامده بودند به حالت شنا پنج دقیقه ای نگه داشت.چون پاسبخش وظیفه دارد که همه سربازان را به موقع سر پست حاضر و یا از پست ترخیص نماید.افسر پس از اینکه ما را تنبیه کرد و یه کم دلش خنک شد شروع به توضیح دادن وظیفه گشتی ها کرد و به ما گفت که هر کسی را که دیدید باید برایش ایست بکشید و کلمه عبور از او بخواهید و اگر بلد نبود دستگیرش کنید. کلمه عبور اگر اشتباه نکنم "پرتقال گلستان سعدی تفنگ ژ3"بودکه بعدا که سر پست رفتیم به ما ابلاغ شد.پس از اتمام توضیحات ما برای نماز و صرف شام و ...  رفتیم.شام ما را زودتر از بقیه دادند و چون هوای ان شب بارانی بود پانچوهای خودمون را پوشیدیم و خنجر به دست و جیب اورکتها پراز خوراکی به سمت محل پاسدار خونه راه افتادیم .انجا هم افسر پس از حضور و غیاب ما را به دست پاسبخش ها سپرد که ما را سر پستمون بگذارند.پاسبخشی که ما را همراهی میکرد کاظم دوالی از بچه های درجه یک شهرضا بودساعت یک ربع به هشت در پاسدار خونه رسیدیم و افسر مربوط پس از حضور و غیاب ما را به دست پاسبخش ها سپرد تا ما را در جای مناسب قرار بدهند. ارش رحمتی و علی رضایی بین برجک هشت و هفت و عقیل رهنما و مهدی مرادی بین برجک هفت و شش مستقر شدند و من و کاظم و حسین و علی گلی و امید افشار پور به سمت برجک شش رهسپار شدیم.بیست سی متری مونده بود به برجک برسیم که که نگهبان برجک ایست جانداری کشید و ما هم همونطور که با هم حرف میزدیم بدون توجه به او به راه خودمون ادامه دادیم که اینبار سرباز گلن گدن تفنگ کلاش خود را کشید و گفت ایست سپس در خواست کلمه عبور کرد وما توضیح دادیم که برای گشتی اومدیم و کلمه عبور نداریم و به ما گفتند که ساعت نه و نیم کلمه عبور را به ما اعلام میکنند .خلاصه گفت که من این حرف ها حالیم نیست و یا باید کلمه عبور بدید و یا اینکه برگردید.من دیدم که کاظم قانع شده برگرده لذا به او نهیب زدم و گفتم این بابا ما را سر کار گذاشته ولی خوب چاره ای نبود.باور کنید که شنیدن صدای گلن گدن(به ترکی میشود رفت و برگشت) در ان سرمای بی نظیر هوا و نم نم باران و تاریکی هوا و سکوت حاکم برمنطقه هر ادم عاقلی را میخکوب میکند.با نگاهی که به هم کردیم قصد باز گشت گرفتیم و برگشتیم بریم که یهو اون سرباز زد زیر خنده و گفت که حال کردید چطوری سر کارتون گذاشتم؟محدوده نگهبانی من و حسین از همانجا شروع و تا دویست سیصد متری انجا  یعنی تا برجک پنج ادامه داشت بنابراین کمی اونجا ایستادیم و با اون سرباز حرف زدیم و مقداری خوراکی بهش دادیم و راه افتادیم که بین دو برجک محوله گشت بزنیم. زمان خیلی کند میگذشت و با اینکه من و حسین نان خشکه ها و پرتقال ها و ساندویچ و خلاصه هر چه داشتیم خورده بودیم ولی هنوز نیم ساعت بیشتر از سه ساعت زمان ما نگذشته بود.

سنگینی پانچو شانه هایم را خسته کرده بود و به دلیل بارش باران نمیتوانستم اون را از تنم بیرون بیاورم.هر ماشینی که از بیرون پادگان رد میشد من و حسین شروع به فریاد زدن میکردیم ایست...ایست... و اینطوری سر خودمان را گرم میکردیم واقعا لحظات لحظات سخت و ملال اوری شده بود.چند بار من و حسین فاصله بین دو برجک را پیمودیم.ساعت حدود نه سی و پنج دقیقه بود که کاظم اومد و کلمه عبور ان شب را به ما داد و رفت.ما همچنان قدم میزدیم ودر وسط راه بین برجک پنج و شش و به سمت برجک شش حرکت میکردیم که حسین متوجه حضور دو نفر در فاصله بیست سی متری پشت سرمون شد.برگشتیم و کمی با دقت بیشتر به انها نگاه کردیم از خط های قرمز شلوارشون فهمیدیم که لیسانسه اند و یا مال ذوالفقارند و یا مال عاشورا ما هم که حسابی سرمای هوا و خواب الودگی امنمان را بریده بود بطور همزمان و بلند گفتیم ایست...ایست.اونها یواش یواش به سمت خیابونی که به سمت اسایشگاه ها میرفت حرکت کردند و با حالت التماس گونه ای میگفتند که  شما مال شهادتید؟کاری به کار ما نداشته باشید و ...ولی وقتی عزم ما را جزم دیدند شروع به دویدن کردند و ما هم به دنبالشان اونها به دلیل اینکه پانچو نداشتند و بدن هاشون گرم بود خیلی سریع دویدند و  به سمت اسایشگاهشون رفتند که ما با تعقیب اونها به دو نکته پی بردیم.اولا اینکه اونها از گردان خودمون یعنی ذوالفقار بودند و دوم اینکه ما دیدیم اونها دمپایی پوشیده بودند لذا اینطور نتیجه گرفتیم که قصد فرار نداشته اند و اون حول و حوش دنبال چیزی میگشته اند لذا ما همون حوالی که انها مشغول بودند را حسابی گشتیم ولی چیزی پیدا نکردیم.البته من حدس زدم که ان ها دنبال سیگار بودند و سیگاراشون را اینجا مخفی کرده بودند و به حسین هم گفتم ولی او گفت خوب توی کمد هاشون هم میتونستند این کار را انجام بدهند و لی من گفتم با توجه به بازدید بازرس ها احتمالا اینها ناچار شدند که  بیایند و اینجا سیگار هاشون را مخفی کنند.این حادثه به چند دلیل برایم جالب بود اول اینکه کمی خواب از سرمون پرید و دلیل دوم هم اینکه به دلیل هیجانی که این موضوع داشت و ان مسافتی که دویدیم یه کم بدنمان گرم شد و سرمای هوا را که میرفت استخوانهایمان را هم منجمد کند کمی از ما دور کرد.دلیل سوم هم اینکه اون شب برای ما تبدیل به یه شب خاطره انگیز شد و من و حسین توانستیم با ناکام گذاشتن دو سرباز متخلف کمی به خود ببالیم.وفردا برای بقیه گشتی ها که جریان را تعریف میکردیم اونها میگفتند کاش ما جای شما بودیم.ساعت نزدیک ده بود و ما منتظر ماشین افسر نگهبانی بودیم که برای تعویض پاسدارهای داخل برجک ها به انجا میاومد.کم کم نور چراغ ماشین را دیدیم و وقتی ماشین نزدیک ما شد شروع به ایست کشیدن کردیم ولی انها بوق زدند و از کنار ما گذشتند در واقع تره هم برای ما خرد نکردند و شاید این به این خاطر بود که ما تفنگ نداشتیم. زمان با قدم زدن ما در طی مسیر میگذشت و انگار سرمای هوا عقربه های ساعت را هم سست کرده بود.ساعت ده و نیم تا یازده صدای سگها هم بلند شده بود و سکوت ان منطقه که گاهی ادم را میترساند جای خود را به صدایی دهشتناک تر داده بود.اینقدر کمرم در د گرفته بود که بدون هیچ تکلفی یکی دو دقیقه روی  زمین دراز کشیدم و به حسین گفتم پسر اگه ما را میذاشتند توی مرز نگهبانی بدیم باید چی کار میکردیم؟اونجا دیگه شوخی بردار نبود و هر لحظه ممکن بود از گوشه ای تیری به ما شلیک شود و یا یکی از پشت سر کارمان را یکسره کند و.او هم تایید کرد و در این شرایط ما به همت بچه های مرزدار افرین گفتیم و این ضرب المثل دایما در ذهنم تداعی میشد که "قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار اید"با حسین کلی در رابطه با مسایل مختلف از قبیل دانشگاه و درس و خصوصیت شهر هامون  و برنامه ریزی مون برای اینده و ... حرف زده بودیم و یه جورایی تواین ده بیست دقیقه هیچ چیز برای گفتن نداشتیم و فقط منتظر بودیم که پاسبخشمون بیاید و ما را از ان وضعیت نجات بدهدوبالاخره یلدای انتظار به سر امد و امیر مازندرانی از همون خیابونی که سرباز ها فرار کرده بودند همراه گشتی های جدید اومد.رامین و صابر امیری که پسر عمو بودند را جای من و حسین گذاشت و ما وسایلمون را تحویل دادیم.احساس سبکی کردم و با سرعت خودم را به اسایشگاه رساندم و  روی تختم دراز کشیدم .بچه های دیگه هم یکی یکی و دوتا دوتا میاومدند.اون شب هم با همه سرما ها و گذر دیر زمان گذشت و من منتظر اتفاقات جدید بودم.این هفته به خاطر پیگیری کار امریه ام  خیلی روحیه شاد و سر زنده ای داشتم.  


 با برداشته شدن مسیولیت نظافت سلف فراغت بال بیشتری به دست اورده بودم و شب ها نیم ساعت وقت برای شرکت در مسابقات صرف میکردم.یک ربع برای حفظ چهارده حدیث وقت میگذاشتم و یک ربع برای حفظ سوره حجرات. ضمن اینکه چند شب بود که پس از کار نظافت سلف من و احمد رضا شریفی و احمد رضا مرادی و اقای شاهمرادی به داخل سلف میرفتیم و اونها  اواز سنتی میخوندند و من لذت میبردم البته اونها به من هم تعارف میکردند ولی من که از کلاس سوم راهنمایی صدام را اکبند نگه داشته بودم روی خواندن نداشتم ومیگفتم که من صدام خوب نیست تا اینکه روز شنبه پنج بهمن ماه هنگام نماز ظهر اعلام کردند که کسایی که قبلا تو گروههایی مثل سرود تواشیح و تیاتر کار کرده اند.بیایند و تست بدهند تا برای جشن پیروزی انقلاب کار فرهنگی خودشون را شروع کنند من چون در دوره راهنمایی کار تواشیح انجام داده بودم برای این تست رفتم و یک قطعه از تواشیح ان دوره را که یادم مانده بود با صدایی لرزان و تقریبا نا امیدانه خواندم ولی مسیول گروه تواشیح که مال گروهان شهادت ذوالفقار بود گفت تو بیا من بلدم با تو چی کا کنم خیلی خوشحال شدم و البته دلواپس که یعنی این اقا میخواد با من چی کار کنه...

...ان روز هم گذشت و وارد بهمن ماه سال هزار و سیصد و هشتاد و هفت شدیم .به همین مناسبت و به دلیل نزدیک بودن سالگرد پیروزی انقلاب واحد عقیدتی سیاسی پادگان اقدام به برگزاری مسابقات فرهنگی نمود که شامل مسابقه قرایت سوره حمد مسابقه قرایت قران و اذان و حفظ سوره حجرات میشد.یک مسابقه دیگه هم برگزار شد که اسمش مسابقه چهارده حدیث بود و چهارده حدیث از امام حسین در ان ذکر شده بود که باید انها را حفظ میکردیم . جوایزی هم که در اطلاعیه ذکر شده بود چشم گیر بود.نفر اول پنجاه هزار تومن .نفردوم سی هزار تومن و نفر سوم بیست هزار تومن ضمن اینکه به ده نفر اول هر رشته چهل و هشت ساعت مرخصی اعطا میشد.بنابراین کار من در اومد و توی همه اون مسابقه ها ثبت نام کردم.از طرفی فشار کار سلف هم از نظر روحی ما را ازار میداد چون حدود هشتاد نفری در اسایشگاه هیچ مسیولیتی نداشتند و جناب سروان هم عین خیالش نبود که سر یک ماه باید پرسنل بخش های مختلف را عوض کنه ضمن اینکه تا با او حرفی در ارتباط با این مسیله میزدیم عصبانی میشد و میگفت"برو پسر برو سر کارت"گفتن این عبارت هم در نوع خودش جالب بود چون جناب سروان حرف "ر"را خیلی جالب تلفظ میکرد و به جای "ر" میگفت"ررررر" یعنی یک حالت تکراری به وجود می اومد که همین باعث شده بود بچه ها کلماتی که "ر"داشت را مثل جناب سروان بگند و کلی برامون جالب بود.بگذریم
کار من و بقیه بچه ها شده بود غر زدن به امیر شبانیان که بچه ها را هماهنگ کنه هر سیزده نفری بریم پیش جناب سروان  و گله گذاری کنیم که اتفاقا همگی با هم هم رفتیم ولی دوباره همان عبارت معروف جناب سروان را شنیدیم ضمن اینکه اینبار با خشونت هم همراه بود و مرا هل داد ولی من به دل نگرفتم.بچه ها با توجه به اینکه شیوه نامه نگاری مرا دیده بودند به من گفتند که یک نامه ای بنوس و مشکل را حل کن که من هم قبول کردم ولی روز شنبه پنج بهمن که میخواستیم اونا پیگیری کنیم فهمیدیم که اصرار های ما به جناب سروان و نیز تذکر مکررمان به سرکار میرعلی اکبری موثر واقع شده و خود جناب سروان اسامی نفرات جدید را پشت شیشه زده.واقعا احساس خوبی داشتیم همدیگه را بغل میگرفتیم و بوسه های متعدد نثار یکدیگر میکردیم و علی گلی باغ مهیاری و بردباری را هم با هم اشتی دادیم .اخه این دو نفر توی یک شیفت کاری بودند وعلی به شدت از دست اوشاکی بود و اعتقاد داشت از زیر کار در میره و یک جر و بحث حسابی هم با هم کرده بودند .ولی این احساس خوشایند این احساس رهایی از مسیولیتی سخت و نا خواسته اینقدر خوب بود که هرچیزی را میتوانست تحت تاثیر قرار بده .حالا دیگه بعد صبحانه و نهار و شام وقت داشتیم که توی اسایشگاه روی تخت ها بشینیم و
 جلسه بگذاریم و در مورد مسایل مختلف از قبیل کار و زندگی و ازدواج و ... صحبت کنیم.یه چیز دیگه که برای من جالب بود این بود که مسیولین جدید کسایی
بودند که اغلب به بی نوبت غذا گرفتن ما اعتراض داشتند و حالا که سنگینی کار را میدیدند بعضی وقت ها که با هم روبرو میشدیم عذر خواهی میکردند....
... دو روزی که در اصفهان بودم به جهت پیگیری کارهای مربوط به امریه ودیدار خانواده و نیز یک خواب راحت خیلی برایم رویایی بود و  هنگامی این دو روز برایم ارزش بیشتری پیدا کرد که هنگام برگشت در شامگاه یکشنبه متوجه شدم به خاطر بازدید بازرسان روزهای شنبه و یکشنبه پوست بچه ها را کنده اند یعنی در این دوروز به صورت پیوسته در ان هوای سردتمرین رژه برقرار بوده وهمه کلاس ها تعطیل شده بودند.ضمنا بچه ها گفتند که فردا یعنی دوشنبه باید به میدان تیر برویم.پس از یک خواب شیرین و بدون استرس و انجام برنامه های روتین جهت رفتن به میدان تیر شاه و کلاه کردیم و اندکی خوراکی هم با خودمان بردیم .ضمن اینکه به ما دستور دادند که ظروف غذای خود را هم همراه ببریم چون  برنامه تیراندازی تا بعد از ظهر طول میکشید.دوباره به خط شدیم و حرکت کردیم.راهپیمایی از جلوی محوطه گردان تا جلوی در پادگان برای من از شیرین ترین لحظات بود و هنوز صدای مهدی روحی در گوشم هست.از بدو حرکت با اجازه جناب سروان کریمی او میخواند و همه بچه ها جواب میدادند:
کل گورهان کل گورهان یا الله ومادر جواب میگفتیم یا الله یا الله
کل گورهان کل گورهان یااحمدومادر جواب میگفتیم یااحمدیااحمد
.
.
.
کل گورهان کل گورهان یا مهدی ومادر جواب میگفتیم یا مهدی یامهدی
کل گورهان کل گورهان صلوات و در این لحظه بچه ها با صدای بلند صلوات می فرستادند.گفتن این عبارات روحیه مضاعفی به ما میداد ضمن اینکه از تعجب گروهان های دیگر که در مسیر در حال تمرین رژه ویا برگزاری کلاس بودند ما بیشتر لذت میبردیم و صدای خود را بلند تر میکردیم.وانعکاس صدا هم که دیگر زیبایی های خاص خودش را داشت.به میدان تیر که رسیدیم افسر میدان تیر توضیحات لازم و احتیاطات تامینی سلاح های ژ3و کلاشینکف را برایمان بیان کرد.تیر اندازی هم برای خودش عالمی داشت از ان ابتدا که روبروی سیبل تیرانداز و کمک تیرانداز میایستادند تا زمانی که افسر نگهبان میگفت "تیر انداز و کمک تیر انداز با یاد ونام الله به وضعیت" و در این لحظه ما  با گفتن الله به حالت دراز کش در میامدیم .صدای بلند شلیک ژ3 که اشک ادم را در میاورد و از همه جالبتر کمک تیر انداز که باید با کلاه خودش پوکه ها را شکار کند همه جالب بودند.شانزده تیر ژ3 را اول شلیک کردیم و کمک من هم اقای گراوند از بچه های خوب لرستان بود.بنده خدا یازده پوکه کم اورد ولی با کمک همدیگه تونستیم پوکه هاش را پیدا کنیم. در واقع کمک تیرانداز پوکه هایی که جمع میکند مال خودش است واگه کسی پوکه کم بیاره بهش گیر میدند و اذیت میکنند.البته برای یکی دوتا اذیت میکنند واین بنده خدا که یازده تا کم اورده بود.در اسلحه کلاش هم کمک تیر انداز من نیما کریمی میر بود.من و او خیلی با هم رفیق بودیم و همیشه با هم شوخی میکردیم.یادش به خیر
خوب تا ظهر تیراندازی طول کشید و ما خسته و کوفته و با لباس های گل الود به پادگان برگشتیم...
   
...کوه مذکور روبروی در پادگان بود.از در پادگان که بیرون رفتیم من دوباره جناب سروان کریمی را دیدم و موضوع را برایش گفتم واو دوباره گفت وقتی از کوه بازگشتیم یاداوری کن.فکر میکنم تا ساعت یازده حدود شش بار من تقاضای خود را با جناب سروان در میان گذاشتم و جالب بود که هر بار که به فرمانده میگفتم او میگفت نصرآبادی نگفتی برای چی مرخصی می خواهی ومن مجبور میشدم دوباره از اول همه چیز را توضیح بدم.دیگه حسابی خسته و کلافه شده بودم که به ذهنم رسید  درخواست خود را به صورت مکتوب بنویسم لذا نوشتم:
بسم الله الرحمن الرحیم
لیسانس وظیفه احمد نصری نصرآبادی پایه خدمتی یکم دیماه  1387 جمعی گردان ذوالفقار گروهان جهاد
با سلام
با عنایت به اینکه اینجانب از حدود هشت نه ماه قبل درگیر مسایل امریه بوده ام واکنون با من تماس گرفته شده است لذا از فرماندهی محترم تقاضا مندم که روز شنبه و یک شنبه هفته اینده به من مرخصی اعطا گردد تا من نسبت به تکمیل پرونده وانجام مراحل پایانی ان اهتمام ورزم.بدیهی است که این تصمیم شما می تواند اینده اینجانب را تحت تاثیر قرار دهد و در صورت عدم موافقت شما کلیه مراحلی که بنده طی کرده ام کان لم یکن تلقی خواهد شد
با تشکر
احمد نصری نصرآبادی
اینبار نامه را به جناب سروان کریمی نشان دادم و ایشان پس از ان همه که بنده را دواندند و وعده های واهی به من دادند گفتند که از دست من کاری بر نمیاد و نامه ات را باید ببری پیش فرمانده گردان جناب سروان کردی که بنده نیز این کار را انجام دادم.سر جناب سروان کردی هم شلوغ بود و نزدیک بود که به کار بنده رسیدگی نکند ولی من به هر ترتیبی بود نامه را به ایشان رساندم و توضیح دادم که چه مراحلی را طی کرده ام وگفتم قطعا شما هم روزی که میخواستید جذب نیروی انتظامی شوید مراحلی مشابه را گذرانده اید و میدانید که بنده چه میگویم.با همه این تفاصیل جناب سروان گفت که چرا زودتر به من نگفتی و من هم توضیح دادم که در این دو روز چه بر سر من رفته است که جناب سروان لبخندی زد و گفت از دست من هم کاری بر نمی اید و من از نامه شما لیست تهیه میکنم و به فرماندهی پادگان می فرستم اگر قبول کردند شما میتوانید به مرخصی بروید.
جناب سروان کردی به سرکار میر علی اکبری دستورات لازم را دادند ولی سرکار استوار با خواندن متن نامه به جناب سروان گفت یعنی دوروز مرخصی بهش بدیم که در اینجا من یاد ضرب المثل "شاه میبخشه و وزیر زورش میاره "افتادم و حسابی در دلم به سرکار بد و بیراه گفتم.که الحمد لله جناب سروان گفت چون اینده سرباز در میان هست ما باید با او همکاری کنیم لیست مذکور تهیه شد و منشی گروهان ان را برای امضا نزد فرماندهی محترم مرکز اموزش برد و در این فاصله بنده فقط نذر و نیاز میکردم که لا اقل فرماندهی دیگر با این مرخصی دو روزه موافقت نمایند که پس از حدود یک ساعت که نامه برگشت دیدم این اتفاق افتاده و از عصر جمعه تا  ساعت هشت بعد از ظهر یکشنبه مرخصی به من اعطا شده است.فردا بعد از ظهر که ساک به دست از اسایشگاه خارج میشدم هر کدام از بچه ها که مرا میدید میگفت کجا میری؟ومن که میگفتم مرخصی اونها با تعجب میگفتند نکنه پارتی داری؟چه کار کردی که بهت مرخصی دادند؟و...از در پادگان بیرون رفتم و به ترمینال رفته و از انجا به سمت اصفهان حرکت کردم...
...هنگام ورود ادای احترام بی نظیری انجام دادم و قبل از اتمام کامل ان جناب سروان جیریایی گفت :چه کار داری؟مرخصی میخواهی؟من از همه جا بی خبر هم گفتم بله که در همین لحظه او عصبانی شد و گفت برو بیرون . ومن در جواب گفتم من برای گرفتن مرخصی دلیل دارم و تا دلیلم را نگم نمیرم بیرون.در همین لحظه بود که با فریادهای بی امان او روبرو شدم و به شدت ترسیدم وبه سرعت از دفتر خارج شدم.ولی چون کارم مهم بود نمیتونستم به همین راحتی از خیر مرخصی بگذرم لذا همونجا پشت در یک ربعی منتظر شدم تا از دفترش اومد بیرون.دوباره ادای احترام کردم و او لبخندی زد و دست داد .فکر کنم خودش فهمیده بود که رفتارش اشتباه بوده .گفتم جناب  سروان اگه پنج ثانیه داد و فریاد نزنید بنده دلیلم را برای شما بگم وبا اخذ اجازه شروع به توضیح دادن کردم ولی او در نهایت گفت که از دست من بر نمیاد و فردا باید بیایی سراغ جناب سروان کردی.استرس  تمام وجود مرا فرا گرفته بود .اون از فرمانده گروهان و این هم از جانشین فرمانده گردان.من مانده بودم حیران که بالاخره چه کار کنم.شب ساعت حدود نه و ربع افسر نگهبان داخل اسایشگاه ما امد و گفت که فردا صبح پس از بازگشت از مهدیه باید به کوه برویم .ضمن اینکه جانشین فرماندهی پادگان هم ما را همراهی خواهد کرد.مانده بودم که چکار کنم و چگونه مرخصی بگیرم و به اصفهان برگردم و در همین فکر و خیالات بودم که خوابم برد.
صبح پنجشنبه پس از بازگشت از مهدیه طبق برنامه از قبل تععین شده به سمت کوه راه افتادیم...
...صبح چهارشنبه سر کلاس درس اقای میر علی اکبری بودیم که نگهبان اسایشگاه یعنی اقای انصاری پور در سلف را باز کرد و گفت اقای نصر تلفن دارند با شنیدن این جمله من که از اول خرداد ماه همیشه منتظر تلفن بودم از جا پریدم و به سمت تلفن حرکت کردم.اخه میدونید من حدود هشت نه ماه بود که به دنبال امریه بودم(امریه حالتی از خدمت سربازی است که ادم به جای سربازی در قالب  کاری در یک شرکت ویا اداره و یا سازمان به کار خود ادامه میدهد).پدرم پشت خط بود و گفت که با خونه تماس گرفتند و گفتند که برای تکمیل پرونده و تایید نهایی چند تا فرم هست که باید پرکنی .از اینجا بود که من مصرانه به دنبال مرخصی رفتم.در برخورد اول با جناب سروان کریمی وقتی موضوع را برای ایشان تعریف کردم ایشان گفتند که فعلا برو سر کلاست و بعد از ظهر بیا که مرخصی بهت بدم منم که این اولین باری بود که با جناب سروان صحبت میکردم گفتم چه فرمانده خوب و با حالی داریم.ظهر که شد به دفتر جناب سروان رفتم و با کمال تعجب منشی گروهان گفت که جناب سروان همان صبح  به مرخصی رفته اند و تا فردا هم نمیایند و بنده از همینجا متوجه شدم که گرفتن مرخصی همچین کار راحتی هم نیست و برای گرفتن ان باید مشقت های زیادی را تحمل کرد.پس از صرف نهار موضوع را با سرکار استوار میر علی اکبری در میان گذاشتم و ماجرای جناب سروان را هم برای ایشان تعریف کردم و ایشان پس از یک خنده درست وحسابی به بنده که حسابی سر کار رفته بودم گفت که از دست من کاری بر نمیاد و اگه الان مرخصی میخواهی باید بری داخل دفتر گردان سراغ جناب سروان جیریایی جانشین فرمانده گردان ضمن اینکه  توی دل من را حسابی خالی کرد و گفت که چون هفته اینده بناست چند تا باز رس از تهران بیاند(به همین مناسبت داخل ظرف های مایع دستشویی را که این سه هفته خالی خالی بود وبه تذکرات ما مبنی بر پر کردن ان هیچ توجهی نمیشد پر پر کرده بودند با این تمهید که شیر اصلی ظرف را بسته بودند که کسی از ان ها استفاده نکند ضمن اینکه گفتند در کمد هاتون را باید باز بگذارید تا ما خودمون بازدید کنیم که مشکلی نداشته باشد.فشار بر نظافت چی ها را بیشتر کردند و خلا صه حال و هوای پادگان از یکی دو روز قبل تغییر کرده بود و همه پرسنل یه جورایی برای اینکه بیشتر جلب توجه کنند فعالیت خود را به عناوین مختلف اغاز کرده بودند .بدیهی است که در این بین برای پیشبرد اهداف فشار بیشتری بر سربازان وارد میشد.واقعا امیدوارم که این معضل که در همه جای کشور وجود دارد روزی رفع و رجوع شود و همه در همه جا همیشه بدون نظارت بازرس کار خود را درست انجام دهند .انشا الله) مرخصی های پرسنل پایور هم لغو شده دیگه چه برسه به شما . من هم که این مرخصی برایم خیلی واجب بود و حکم تعیین سرنوشت را داشت سریعا پوتین های خود را پوشیدم و گت  های شلوارم را مرتب کردم و یکی دوبار احترام به مافوق را جلوی یکی از رفیقام تمرین کردم و برای اولین بار از شروع دوره راهی دفتر گردان شدم....
سپس به اتاق خود رفتم وقبل از خواب به این موضوع فکر میکردم که ده دوازده ساعتی بخوابم و یه جورایی جبران مافات کنم ولی قبل ازاینکه گوشی موبایلم زنگ بزند از خواب پریدم و پس ازنماز با کمال تعجب اصلا احساس خواب الودگی نمیکردم ولی به هر حال با کلی زحمت و ممارست دوباره خوابیدم تا ساعت حدود نه.بعدش هم در مراسم تعزیه ای که نزدیک خونه ما هست شرکت کردم . سراغ چند تا از رفیقای قدیمی رفتم به خواهر و برادرام سر زدم و خلاصه این دوسه روز مثل برق و باد طی شد وما دوباره به پادگان رفتیم.صبح شنبه رژه حماسی که اماده کرده بودیم را اجرا کردیم.با عادی شدن شرایط سخت سرعت گذشتن روزها بیشتر شده بود و روزها مثل برق و باد میگذشت تا اینکه صبح چهارشنبه....
...طبق تماسی که با جناب سروان برقرار شد جناب سروان گفت برگردید.واقعا احساس وحشتناکی بود با اینکه ساعت حدود سه بعدازظهر دوشنبه بود ولی باز هم ما بطور قطع نمیدانستیم که چه سرنوشتی در انتظار ما است.دوباره جلوی اسایشگاه برگشتیم و خیلی مرتب ایستادیم.جناب سروان گفت کلیه نظافت چی ها در کارشون سستی کردند و خوب نظافت انجام ندادند وتا وقتی که همه قسمت ها به خوبی نظافت نشند همین جا باید بمونید.دراین لحظه بود که همه بچه های گروهان اعم از نظافت چی و غیر نظافت چی به محل های مد نظر رفتند و با همیاری همدیگه در عرض یک ربع توانستند نظر جناب سروان راجلب کنند.دوباره به خط شدیم و به سمت میدان صبحگاه حرکت کردیم.انجا که رسیدیم جناب سروان دفترچه های مرخصی را به ما تحویل دادند وما به یاری خدا به سمت در حرکت کردیم.گروهان ما اخرین گروهانی بود که از در خارج میشد ومن هم جزو چند نفر اخر.حدود ساعت چهارونیم که از در پادگان خارج شدیم ما شش هفت نفر اصفهانی بودیم که دنبال ماشین میگشتیم.که یه اتوبوس اومد و ما را سوار کرد(بچه هایی که زودتر از در بیرون رفته بودند به ترمینال رفته و یک اتوبوس در بست کرده بودند)از اتوبوس که بالا رفتیم از جایی صدایی شنیده شد که من را صدا میکرد کمی نگاه کردم بله او اقای اکبریان بود.فوق لیسانس مدیریت داشت و ما با هم همون شب کذایی توی اتوبوس حسن اقا با هم اشنا شده بودیم.کنارش یه جای خالی بود که من نشستم و تا خود اصفهان در رابطه با مسایل مختلف از قبیل مسایل خدمت و گردان و گروهان تا مسایل مربوط به رشته تحصیلی و ازدواج و ....با هم صحبت کردیم.ساعت هشت ونیم شب به ترمینال  اصفهان رسیدیم وبرای اینکه این چند روز خیالمون راحت باشه چون بلیطی برای جمعه ساعت سه بعداز ظهر وجود نداشت دوباره در اتوبوسی که بچه ها قبل از ما در بست کرده بودند ثبت نام کردیم و راننده بی انصاف هم چون که دیده بود کار ما گیره نرخ را پنج هزار تومن گذاشته بود بگذریم  تا اومدم برسم به خونه ساعت نه ونیم شد.به خونه که رسیدم پس از در اوردن لباس نمازم را خوندم ودر همین حین بود که  پدرم با سه ظرف برنج و خورشت سبزی نذری به خانه امد و   جای شما خالی پس از ده دوازده روز دلی از عذا در اوردم ودر جمع خانواده یه شام حسابی خوردم وسپس میوه و چایی  وخلاصه اش کنم یه تغذیه درست وحسابی انجام دادم وسپس یک ساعتی به حمام رفتم(چون برنامه حمام دیروز را کنسل کرده بودند)و بعدش در کنار کانون گرم خانواده یک ساعتی به گفت و شنود پرداخته ومن از خدمت میگفتم و اونها از مسایل جاری محله... 
...تا اینکه صبح دوشنبه حدود ساعت ده صبح با صحبت هایی که جناب سروان مبنی بر بردن وسایل اضافه از اسایشگاه کرد خوفمان اندکی به رجا تبدیل شد واعطای مرخصی چهار روزه برای ما مسجل شد لذا در زمان های استراحتی که داشتیم سریعا وسایل غیر ضروری را بسته بندی کردیم و خلاصه بار سفر را برای بازگشت به دیار خود بستیم .پس از صرف نهار جناب سروان مارا به خط کرد و اسامی بیست و پنج نفر را خواند و سپس در کمال ناباوری گفت که این بیست و پنج نفر به مرخصی نمیروند.بعضی از انها نظافت چی های پشت اسایشگاه بودند که در این مدت کار خود را درست انجام نداده بودند ;بعضی از انها کسایی بودند که روز اول غیبت داشتند ;بعضی از انها کسایی بودند که با جناب سروان درگیر شده بودند و او را ناراحت کرده بودند;ودر این میان انبار دار هماز رفتن به مرخصی محروم شده بود چون روز قبل یعنی یکشنبه انبار را نظافت نکرده بود.جریان از این قرار بود که صبح یک شنبه که ما در مهدیه مشغول عزاداری بودیم جناب سرهنگ برای بازدید از گردان ما ساعت شش و نیم به محوطه گردان امده بودند و هنگام بازدید از اسایشگاه جهاد نگهبان اسایشگاه برای جناب ایشان ایست نکشیده بود و خون ایشان به جوش امده بود و خلاصه به همه چیز گیر داده بودند از جمله  اینکه به دستور ایشان انکادر همه تخت ها را به هم ریخته بودند و گفته بودند که نا مرتب است و از انبار هم بازدید کرده بودند و چون انجا هم یه کم ریخته پاشیده بود خون ایشان بیشتر به جوش امد و عصبانیت ایشان به حدی بود که طبق شنیده ها خود جناب سروان جارو به دست گرفته و انجا را نظافت کرده بودند.به هر حال گروهان جهاد که قبلا به دلیل زیر بار با صف رفت و امد کردن و ...نرفته بودند با این اتفاق در گردان بیشتر به بی نظمی شهره شدند  که البته اگر اون نگهبان به موقع وظیفه خود را انجام میداد ممکن بود هیچکدام از این مشکلات پیش نیاید.وقتی از مهدیه باز گشتیم جناب سروان ما را به خط کرد و با عصبانیت زیاد گفت:مگه ما چندین و چند بار به شما نحوه ایست کشیدن و ادای احترامات را یاد ندادیم پس چرا یه سرباز میاد و مثل شلغم جلوی در میایسته و این مشکلات را به بار میاره ضمنا گفت توی این دو هفته ما به دلیل تحصیلات شما و نیز دوری از خانواده و دلتنگی کاری به شما نداشتیم ولی بعد از این تعطیلی بلدم چه بلایی به سر شما بیارم و گفت که به سرکار استوار میر علی اکبری گفتم که بر چسب بگیره و اسم تک تکتوت روی تخت ها نوشته بشه تا هیچ گونه رحمی در کار نباشه و در صورت تکرار بی نظمی با فرد خاطی برخورد مناسب صورت بگیره.با این اتفاقاتی که افتاده بود و با تهدید های جناب سروان بیم ما از اینکه یک وقت به مرخصی نریم بیشتر شده بود و پیش خود فکر میکردیم که به عنوان تنبیه کل گروهان جهاد نگه داشته خواهند شد ولی به لطف خدا این اتفاق نیفتاد.
بنده به شخصه خیلی دلم برای انبار دار سوخت چون خیلی پسر گلی بود و از اون هایی نبود که بخواد از زیر بار مسیولیت شونه خالی کنه و بی نظمی انبار هم تقصیر او نبود  بلکه ایراد از گرو ههای نظافت چی بود که پس از اتمام کارشون بی محابا وسایل را داخل انبار ریخته بودند ولی چه میشود کرد که در نظام دل سوختن و ترحم معنایی ندارد. اغلب این بیست وپنج نفر شوکه شده بودند و حتی یکی از بچه هایی که با جناب سروان درگیر شده بود گریه افتاد و دایم دنبال جناب سروان میدوید و میگفت که شما این بار را ببخشید بنده جبران میکنم و جواب جناب سروان هم این بود که ما نفر برای جبران کردن نمی خواهیم بلکه برای این چهار روز نگهبان میخواهیم.
از هر شانزده گروهانی که در پادگان بودند بیست و پنج نفر نگه داشته شدند و هر صد سرباز یک گردان به یکی از اسایشگاههای گردان منتقل شده و در بقیه اسایشگاهها پلمپ شد. جناب سروان گفت که برید وسایلتون را از داخل اسایشگاه بیرون بیارید وبه خط بشید که ما هم این کار را انجام دادیم و سپس به سمت میدان صبحگاه حرکت کردیم که....
X