...من که به اسایشگاه رسیدم نزدیک تختم رفتم و دیدم یکی از بچه ها داره یکی از پتو های من را از روی تخم بر میداره .بنده خدا اصلا هم منو نشناخت .همین که میخواست بره گفتم :اقا کجا میبری پتوی منو و او هم گفت که خوب پتوی من را هم بردند .توجیه جالبی نبود و من گفتم خوب اگه یکی پتوی شما را برده باشه دلیل نمیشه که شما هم بخواهی پتوی منو برداری .اون بنده خدا هم عذر خواهی کرد و رفت ولی خوب ما با هم رفیق شدیم و من اصلا تا اون وقتی که با ما بود(چون فوق دیپلم بود بعد از یک ماه به گردان قدس منتقل شد) از اون حرکتش حرفی نزدم. فقط کاری که کردم روی همه وسایلم با خودکار اسمم را نوشتم که بعدا شبهه ای پیش نیاد البته تا سه چهار شب این مشکلات بود و پتو و بالش و کلاه و از این جور چیزا از بچه ها گم میشدند. خوب پس از یک ربع همه بچه ها به اسایشگاه برگشتند وجناب سروان گفت که کلیه وسایلتون را از اسایشگاه جمع کنید و بیایید بیرون به خط شید که البته ما هم اینکار را کردیم.جناب سروان ستون به ستون بچه ها را به داخل اسایشگاه میبرد و جای تخت و کمدشون را به ان ها نشان میداد.البته چون تعداد نفرات این دوره خیلی بیشتر از انچه که باید باشد بود لذا به نود و هشت نفر کمد یک نفره رسید و بقیه بچه ها که من هم جزو ان ها بودم کمد دو نفره.البته اندازه کمد ها سی سانتیمتر در دو متر بود که وسایل یک نفر هم به زور داخل ان جا میگرفت حالا حسابش را بکنید که دو نفر بخواهند وسایلشون را داخل یک کمد بگذارند.من و حسین ارمین با هم هم کمد و هم تخت شدیم یعنی حسین روی تخت پایینی میخوابید و من روی تخت بالیی.البته من که توی روز های اول خدمت فقط بد شانسی می اوردم اینجا هم بی نصیب نموندم و تختی که به من رسید ابر نداشت.لذا سریعا بنده مراتب را به جناب سروان گزارش دادم و ایشان هم گفتند که امشب را باید همینجوری سر کنی و فردا که سرکار استوار نعیمی(مسیول انبار و اسلحه خانه گروهان) میاد ازش ابر بگیری.بنده هم گفتم چشم!

وقتی کار تقسیم تخت و کمد به پایان رسید.جناب سروان امر کردند که یک تخت و دو پتو و دو  ملحفه و یک بالش را از اسایشگاه بیرون بیارند و طریقه انکادر کردن تخت را به ما اموزش داد و گفت که فردا همه تخت ها باید انکادر شده باشند ودقت کنید که همه تخت ها در یک راستا باشند.

لذا با توجه به مطلبی که گفتم در برنامه سین(برنامه ای که تکلیف سرباز را از زمان بیداری تا زمان خواب مشخص میکند)انکادر کردن تخت هم اضافه شد.البته من در طول دوره فقط سه چهار بار این کار را انجام دادم.چون من روی تخت انکادر شده میخوابیدم و فقط کافی بود صبح که پا میشم یک کم اطراف ملحفه و پتو ها را بکشم تا انکادرم مرتب بشه.

این کار ها که تمام شد نزدیک نماز مغرب شده بود وما مثل دوشب پیش نماز خواندیم شام خوردیم .سلف را نظافت کردیم و خوابیدیم البته چون تخت من ابر نداشت من دو تا پتورا تا کردم و روی همدیگه انداختم  تا کمتر کمرم شطرنجی بشه(کف تخت یک توری اهنی بود)و خوابیدم ...

...خوب همانطور که در قسمت قبل گفتم در این قسمت میخام در رابطه با رژه رفتن کمی توضیح بدم.

حتما عبارت" طبل بزرگ زیر پای چپ"به گوش شما خورده است .در واقع طبالی که در میدان صبحگاه همراه با چند نفر شیپور زن مشغول ایفای وظیفه اند چهار ضربه به طبل خود میزند که چهارمی محکمتر است وبا این ضربه کل گروهان ها همه با هم هماهنگ میشوند در واقع با این ضربه کل گروهان پای چپ خود را نود درجه باید بالا بیاورند و با سه ضربه دیگرپا را حدود چهل و پنج درجه بالا بیاورند تا اینکه فرمانده گروهان نزدیک جایگاه(یک میله برای هماهنگی فرماندهان نصب شده است)شمشیر خود را بالا می اورد و نفرات گروهان با دیدن این حرکت عروسکی راه میروند یعنی پا را حدود بیست سی درجه بالا میاورند ومثل ادم اهنی راه میروند تا دوباره فرمانده علامت بعدی را صادر کند.

پس از چند قدم فرمانده شمشیر خودرا بالاتر میبرداین حرکت زیر پای چپ انجام میشود و گروهان یک پای راست رها میکنند و از زیر پای چپ با همان حالت میگویند"الله اکبر"و سر خود را به سمت راست بر میگردانند و از اینجا به بعد همه ی گامها نود درجه ای است(به اندازه بند اورکت نفر جلویی پا را باید بالا اورد) تا از جلوی جایگاه رد شویم.

زمان گذشت و بعداز ظهر جمعه رسید.و فرمانده گروهان را بر اساس ترتیب قد در دوازده ستون و چهارده ردیف مرتب کرد و هرکسی در گروهان دارای یک جای سازمانی شد مثلا من که در صف سوم و ستون نهم بودم تا اخر دوره باید همانجا میایستادم.براساس جای سازمانی حضور و غیاب و تقسیم تخت و کمد و ...صورت میگرفت.بر این اساس شماره سازمانی بنده هم صد وپانزده شد(شماره سازمانی با شمردن نفرات به صورت ستونی به دست میاید مثلا نفر اخر ستون اول دارای شماره سازمانی چهارده و نفر اول ستون دوم دارای شماره سازمانی پانزده میباشد).

وقتی کار ترتیب قد تمام شد فرمانده گفت صف به صف باید رژه بروید و هر صفی که این کار را خوب انجام بده میتونه به اسایشگاه بره.(در این مواقع که شمشیر نبود فرمانده با گفتن عبارت"نظر به"و "نظربه راست"اون کاری را که باید با شمشیر انجام میداد را انجام میداد).خوب صف اول سه بار رژه رفتند و نوبت به صف دوم رسید که ارشد گروهان هم در ان بود(همون ارشد قوی هیکل که در قسمت های قبل بهش اشاره شد).وجالب بود که ارشد در حین رژه از صف جدا میشد و ما که از پشت سر به اونها نگاه میکردیم واقعا با صحنه خنده داری مواجه شدیم .یعنی ارشد نه تنها از صف عقب می افتاد بلکه پشت صحنه حرکتش و حرکت پاهاش خیلی جالب بود و اصلا پاهاش حین رژه میچرخید خلاصه اونقدر خنده دار بود که فرمانده هم خودش را نتوانست کنترل کند واو هم شروع به خندیدن کرد.این صف حدود هشت بار رژه رفتند و ما هم به اندازه تمام عمر خندیدیم ولی رژه ارشد درست نشد و فرمانده گفت که با این وضع دیگه نمی خوام ارشد گروهان باشی(البته روز قبل از اون هم یعنی پنجشنبه اقای میر علی اکبری که داخل سلف دید که ارشد از مقامش سو استفاده میکنه و بیشتر از بقیه غذا میگیره گفت که :کی تو را ارشد کرده و تونباید ارشد باشی که بعد البته با صحبت کردن و ... دوباره او به پستش برگشته بود ولی امروز دیگه بحث جدی بود و هیچ راه برگشتی هم نداشت).

خوب ما که صف سوم بودیم در یک مرحله رژه نظر جناب سروان را جلب کردیم و تونستیم به اسایشگاه بریم...

...خوب صبح جمعه مجددا ساعت چهار ونیم بر پا را زدند و مثل دیروز کار هایمان را انجام دادیم و ساعت حدود شش و نیم که از مهدیه برگشتیم به خیال اینکه یک خواب حسابی تا ساعت یازده میریم و کمبود خواب این چند روزه را جبران میکنیم.چراغ های اسایشگاه را خاموش کردیم وبه خواب هم رفتیم ولی نه تا ساعت یازده بلکه تا ساعت هفت و ربع که با صدای فرمانده از خواب پریدیم.

فرمانده گفت که فرماندهی محترم مرکز اموزش دستور دادند که امروز تمرین رژه کنید .چون فردا صبحگاه مشترک داریم و شما هم باید رژه بروید .خوب با هر سختی که بود تخت خود را رها کردیم و به صفوف رژه رفتیم .این تمرین رژه تا ظهر طول کشید و انصافا خیلی سخت و خسته کننده بود ولی فرمانده گروهان به ما دلداری میداد که اگه خوب رژه برید و خیلی خوب بگیرید(فرمانده پادگان که از بالا رژه تک تک گروهان ها را مشاهده میکند در صورتی که از رژه گروهان به دلیل هماهنگی در بالا و پایین اوردن دست وپا(دست با پای مخالف یعنی پای چپ و دست راست با هم بالا می ایند و بالعکس مثل همون حالتی که نا خواسته توی راه رفتن همگی ما ها انجام میدیم) و یک ضرب بودن صدای پاها که به زمین میخورد راضی باشد می تواند با صلابت خاصی بگوید" گروهان خیلی خوب"(البته گفتن این عبارت هم سبک و سیاق دارد وکشکی نیست یعنی فرمانده باید با ضرب طبل این عبارت را بیان کند وطوری بگوید که این عبارت زیر پای راست رژه روندگان تمام شود و انوقت سربازان با صدای رسا زیر پای چپ اول بگویند "درود" وزیر پای چپ دوم بگویند"جناب") امکان داره که فرمانده به شما مرخصی تشویقی بده و خلاصه تا اخر دوره سر همه ما را با این حرف ها گول مالید و با اینکه گروهان ما بهترین رژه را در پادگان داشت و حتی برای رژه در شهر در روز بیست و دوم بهمن ماه انتخاب شد ولی دریغ از یک روز مرخصی تشویقی.

خوب دوست دارم در ارتباط با رژه رفتن بیشتر توضیح بدم ولی این امر خطیر را میگذارم برای فردا در ضمن در تمرین جمعه اتفاقاتی برای یکی از ارشد ها افتاد که او را از ارشدیت عزل کردند که فردا به ان هم اشاره خواهم کرد...

...خوب هر سیزده نفر مشغول به کار شدند و هریک گوشه ای از کار را انجام داد.کار نظافت که تمام شد می خواستیم به اسایشگاه برویم که متاسفانه نظافت چی های اسایشگاه ما را راه نمیدادند و میگفتند "جای پاتون میفته تازه اینجا را تی کشیدیم"خلاصه با کلی خواهش و التماس و اینکه ما همکار شما در سلف هستیم و کلی پاچه خواری دیگه ما را راه دادند .بعدش هم که میخواستیم به دستشویی وبرویم این عملیات اتفاق افتاد.به مهدیه رفتیم و برگشتیم.ساعت شش وبیست دقیقه صبح بود.فرمانده گروهان هم پس از بازدید از نظافت قسمت های مختلف به سمت اسایشگاه امد و ارشد ایست کشید(وقتی تعداد نفرات بیش از چهار نفر باشد از صبح تا غروب افتاب ادای احترامات دسته جمعی الزامی است و به این صورت است که اولین فردی که متوجه فرد ارشدتر میشود با صدای بلند(در حد تیم ملی)میگوید "ایست گروهان جهاد به جای خود خبر دار" و دراین لحظه همه مانند چوب خشک بیحرکت میایستند(پاها جفت سرروبه جلو و دست ها مشت شده چسبیده به خط دوخت شلوار) وقتی فرمانده داخل اسایشگاه می اید مجددا یک مرتبه کسی میگوید"ایست اسایشگاه جهاد به جای خود خبر دار"البته خیلی وقت ها تا نفر ایست میکشد فرمانده میگوید"از نو" و نفر میگوید"از نو فرمودند"یعنی اینکه به کارتون برسید نمی خواد خبر دار بایستید) خوب تا ساعت هفت بی کار بودیم که فرمانده گفت برای جلسه توجیهی باید به مهدیه برویم که رفتیم و با ما در مورد مسایل پزشکی(اگه سرما خوردید اب نمک فراموش نشه) عقیدتی سیاسی حفاظت اطلاعات و ....با ما صحبت کردند البته در بین جمعیت حدود هزار و ششصد نفری فقط فکر کنم نصفشون توجیه شدند چون بقیه خواب بودند!در این جلسه چند نفری که واکسن مننژیت نزده بودند را به خونه هاشون برگردوندند و نیز کسایی که پزشک و پرستار بودند را برای بهداری و کساییکه الهیات و فقه بودند برای عقیدتی و اینها انتخاب کردند .البته چند روز بعد از اونهایی که مهندسی برق و کامپیوتر خونده بودند هم برای ادامه خدمت در مرکز فاوا گزینش کردند که من هم قبول شدم(صدنفر بودیم ولی پنج نفر بیشتر نمیخواستند .باور کنید راست میگم).جلسه توجیهی که تموم شد ظهر شده بود و بالطبع نماز و نهار و مجددا صف جمع

ساعت چهار ونیم بعد ازظهر پنجشنبه بود و همگی ما ساده دلان پیش خود فکر میکردیم که فردا تعطیله فتیله (ببخشید یه لحظه در حین نوشتن یاد عمو قناد و اون سه تای دیگه افتادم دست خودم نبود).

به هر حال بنده برای تلفن کردن به سمت تلفن های عمومی رفتم که چهار تا بودند ولی متقاضی تماس حدود هشتصد نفر به هر حال صف تلفن انصافا از دیروز خلوت تر بود و ما به جای یک ساعت, پنجاه و پنج دقیقه توی صف ایستادیم وفقط پشت تلفن گفتم :سلام من خوبم رسیدم اینجا همه چی عالیه واگه با من کار داشتید با شماره 0861 بقیه شا حالا یادم نیست ولازم هم نیست تماس بگیرید(که تو این دوماه فقط یک بار با من تماس گرفتند که اون هم داستان داره).خلاصه این یکی دوساعتی هم که تا خاموشی وقت داشتم به اشنایی با بچه ها پرداختم ....

... ساعت چهار و بیست و هفت دقیقه روز پنجشنبه پنجم دی است و افسر نگهبان با کف زدن و داد زدن هشدارمیداد که پاشید وگفت برم و برگردم(اخه باید میرفت بچه های گروهان شهادت را هم بیدار میکرد.جایگاه ما در گردان به این صورت بود که از در وررودی که وارد میشدی دست چپ دفتر گردان بود و کنار ان گروهان ایمان و کنار ان ایثار بود و طرف راست روبروی ایثار جهاد و کنار ان شهادت.خوب این دوطول مستطیل گردان بود و در دوعرض در یک عرض کلاس ها و در عرض دیگر دو دستشویی در طرفین و سلف هم در وسط قرار گرفته بود. انبار و اسلحه خانه هردو گروهان مجاور اتاقک های کوچکی بود ودر در وسط اسایشگاه های ان دو گروهان قرار داشت و بالطبع ترتیب بیدار شدن و خوابیدن هم به همین صورت بود یعنی ایمان ایثار جهاد شهادت(امیدوارم تصویر درستی از محوطه گردان به دست اورده باشید))هنوز بیدار باشید همتون را به خط میکنم و اونقدر بشین پاشو میدم که از هوش برید من که از بس خسته بودم فکر کنم با همان زاویه ای که به خواب رفته بودم تا صبح به همون زاویه باقی موندم و بر خلاف شبهای قبلی که یه خواب هایی میدیدم وبعدا یادم نمیاومد اینجا اصلا خواب ندیدم .در واقع میگند خواب برادر مرگه ها ,این خواب من و دوستانم تازه یه پله به مرگ نزدیک تر بود.خوب پاشدیمرفتیم نظافت شخصی و دستشویی و بعدش هم صبحانه(جای شما خالی یه نون بود و سه تا خرما و یک دوازدهم پنیر سفید ایرانی(پگاه) و یک لیوان چایی).

دیگه ما نظافت چی های سلف کم کم همدیگه را شناختیم و مخصوصا اون تنبل ها هم شناسایی شده بودند .لذا اون چند نفر نظافت چی های پاکار رفتند وبا صدا کردن انبار دار(همه نظافت چی ها با انبار دار کار داشتند و لذا او را صدا میکردند .همین شد که مثلا اگر کسی تلفن میکرد وبچه ها اسم اون شخص را صدا میکردند چند نفر هم از اطراف و اکناف اسایشگاه فریاد میزدند"انباردار... انبار دار". و بچه ها تنها چیزی که تو این یک روز یاد گرفته بودند همین بود) وسایل نظافت را گرفتند و بقیه را هم از زیر تخت ها پیدا کردند و اوردند همه ی سیزده نفر در سلف حاضر شدیم.صبح ها کار ما سنگین تر بود .چون در واقع بازدید فرمانده صبح ها صورت میگرفت و ما کف سالن را هم باید میشستیم و تی میکشیدیم...

...خوب ساعت نه ونیم شد ونگهبان آسایشگاه(در هر بیست و چهار ساعت نه نفر نگهبان میشدند سه نفر نگهبان دستشویی سه نفر نگهبان آسایشگاه و سه نفر نگهبان اسلحه خونه که این نه نفر دو ساعت نگهبانی میدادند و چهار ساعت استراحت میکردند(منظور از استراحت خواب نیست و این افراد هم در صورت نگهبان نبودن باید همون کاری را میکردند که بقیه بچه ها انجام میدادند)و این کار در طی بیست و چهار ساعت چهار بار تکرار میشد.سه نفر هم نگهبان کمک اسایشگاه بودند و از نه ونیم شب تا چهار ونیم که بیدار باش بود میباید هرکدام دوساعت نگهبانی بدهند .دونفر هم پاسبخش بودند و موظف به اینکه سر ساعت نگهبان ها را تعویض کنند .پاسبخش ها هم شش ساعت به شش ساعت عوض میشدند.البته در طول دوره به هرکسی حداقل یک بار هرکدام از این پست های خطیر واگذار میشد.که بنده به یمن اینکه بعضی دوستان نگهبان تنبیهی میشدند پاسبخش نشدم ولی بقیه نگهبانی ها را انجام دادم)چراغ ها را خاموش کرد ولی صدای پچ پچ هنوز می آمد.افسر نگهبان اون شب که در واقع شب اولی بود که ما در اسایشگاه میخوابیدیم اقای میر علی اکبری بود که من از دستش خیلی راضی بودم و هستم.ایشان به داخل اسایشگاه امده بودند و برای اینکه هنوز بچه ها بیدار بودند تذکر دادند که اقایون بخوابند ولی میدونید که ایرانیا معمولا لجبازند واگه بگند بخوابید و صداتون در نیاد مخصوصا اگه همدیگه را نشناسند و هوا هم تاریک باشه دقیقا عکس عمل خواسته شده را انجام میدهند .بالطبع سر و صدا بلند شد و اقای افسر نگهبان عصبانی چراغ ها را روشن کردند و گفتند بشمار سه(وای خدا جون چه کلمه ای) همه از تخت ها بیاند پایین .خوب من هم که اومدم خودم را به خواب بزنم نشد و اومد بالای سرم و منو به زور پایین اورد.وقتی همه اومدند پایین گفت بشمار سه می رید بالا و پتو ها را میکشید روی سرتان خوب ما این کار را انجام دادیم ولی گفت نشد و خلاصه پنج شش باری این عملیات تکرار شد.مخصوصا من که تخت بالا بودم و همه کساییکه مثل من بودند وظیفه سنگینی داشتند چون هم باید زود از تخت می پریدند پایین و هم زود میرفتند بالا و پتو را روی سرشون میکشیدند.و اگه یک نفر هم اهمال کاری میکرد این کار مجددا تکرار میشد.(یک لحظه چشماتون را ببندید و به یک اسایشگاه صد و نود تختی برید و تصور کنید چه صحنه خنده داری هست که همه با هم دایم بالا و پایین برند)

خوب بالا خره افسر نگهبان راضی شد و رفت و ما هم که از صبح تا شب به شدت فعالیت کرده بودیم به خواب رفتیم...

...خوب بیست دقیقه وقت داشتیم و هیچکداممان هم یکدیگر را نمیشناختیم و از این ها گذشته وسایل نظافت را باید از انبار دار میگرفتیم.لذا با توجه به اینکه انبار یک اتاقک کوچک داخل اسایشگاه بود همه اون چند نفر مسیول نظافت داخل اسایشگاه صدا میزدند "انباردار...انباردار"تا بالاخره انبار دار پیداشد و وسایل نظافت را به ما داد .با اینکه سیزده نفر بودیم ولی چیزی حدود هفت نفر نیامده بودند و نمی خواستند هم بیایند.خوب سلف تمیز شد و دوباره صف جمع.

خوب این زنگ هم که تموم شد فکر کردیم که میتونیم استراحت کنیم و من بنده خدا که پوتین هایم را در اورده بودم و روی تخت دراز کشیده بودم و تقریبا داشتم به عالم هپلوت سفر میکردم که یهو صدای دهشتناک فرمانده مرا از روی تخت سی سانتی متر به بالا پرتاب کرد"بشمار سه جلوی گروهان به خط شید میخوایم بریم شامگاه"و قطعا اگر خاطرات مرا خوانده باشید میدانید که بشمار سه چقدر چیز جالبی است!

خوب به سرعت پوتینها را پوشیدم و به شامگاه رفتیم(صبحگاه مراسمی است که در آن پرچم پر افتخار جمهوری اسلامی ایران با تشریفاتی(به انها هم میرسیم نگران نباشید)بالا میرود و شامگاه مراسم ساده تری است که پرچم با موزیک به پایین می اید).وتا اومدیم برگردیم هوا دیگه تاریک شده بود و باید به مهدیه میرفتیم(تقریبا پنج دقیقه پیاده روی تند تا مهدیه راه بود).رفتیم و برگشتیم وشام را خوردیم(جای شما خالی ماکارونی بود و دو تا قاشق ماست و نصف نون) و سلف را نظافت کردیم البته همان داستان های ظهر یعنی صدا کردن انباردار و نیومدن یا دیر اومدن چند نفر باز هم تکرار شد

شب بعد از نظافت به اسایشگاه برگشتیم ساعت حدود نه ربع کم بود.روی تخت خود دراز کشیدم و از آواز های زیبایی که بیشتر برو بچه های لر اسایشگاه بانی ان بودند(وجدا عجب نغمه های شاد وغمگینی دارند این لرها باورکنید وقتی اهنگ های غمگینشون را میخوندند با وجود اینکه بنده زیاد سر در نمی اوردم ولی اشک توی چشمام حلقه میزد.البته زود پاکشون میکردم که کسی نبینه ها اخه بده) و نیز از حرکات موزون ان ها استفاده کردیم.ساعت نزدیک نه ونیم شده و پنج دقیقه دیگر موقع خاموشی است و صد و نود نفر باید مثل بچه آدم سر ساعت لا لا کنند...

با اینکه شماره این قسمت یه کم بو دار هست ولی من سعی میکنم(سعی میکنم ولی قول نمیدم) که خاطره ام بو دار نباشد!!!

...خوب وارد سلف شدیم واولین غذا را در دوران خدمت دریافت کردیم که خورشت قیمه بود.آقا این مسئولای نظافت سلف که غذا را گرفتند و نشستند پشت میزا مشغول شدند یهو دیدیم که صف و خط و نظام و اینجور چیزا به کل از بین رفته بعد که سر حساب شدیم دیدیم که جناب سروان رفته توی دفترش .

خلاصه چنان بلبشویی شد که  مسوولای تقسیم غذا گفتند ما دیگه تقسیم نمی کنیم وارشد های گروهان(دو نفر بودند یکیشون پارتی(فرمانده گردان) داشت و هرهفته هم به مرخصی میرفت ویکی دیگشون هم ماشاالله قوی هیکل بود که هر دوتای این ارشدها داستان دارند و انشاالله اگر عمری بود به آنها هم خواهیم رسید) هم هر چه داد زدند که آقا یعنی شما لیسانس دارید این چه وضعیه.خلاصه نه تنها کسی برای اونها تره خورد نکرد بلکه خود همونهایی که به اصطلاح از سر و کله ملت بالا می رفتند هم داد میزدند که آقا فرهنگ داشته باش واز اینجور چیزا ولی به نظر میرسه که این خانه از پایبست ویران است و ما باید به کار های زیر بنایی بیشتری بپردازیم.بگذریم

خلاصه یکی از ارشدها دوید و جناب سروان را آوردند و جناب سروان هم که از پای نهار بلند شده بود با چشمانی که از حدقه بیرون زده بود و از انها خون میچکید(ببخشید نمیخواستم زیاد ترسناک بشه ولی انگار شد)آمد و چند فریاد جانانه ای زد(مثل همون هایی که مهران مدیری توی مرد هزار چهره وقتی پلیس شده بود میزد) و همه اون هایی که ظاهرا در صف ایستاده بودند را بیرون کرد و بنده خدا خودش تا تموم شدن توزیع غذا همونجا ایستاد

ساعت نزدیک دو و چهل دقیقه بعد از ظهر است و ما باید ظرف بیست دقیقه سلف جهاد را نظافت کنیم.چون زنگ بعد سه تا چهار و نیم هست و ما باید به کلاس هم برسیم...

...خوب قطعا می تونید حدس بزنید که بهترین استراحت پس از دو ساعت نشستن در سرما چیست.بله درست است پناه بردن به آسایشگاه و استفاده از محیط گرم آنجا

خوب این ده دقیقه خوشی هم به پایان رسید و زنگ کلاس بعد به صدادر آمد.این زنگ صف جمع داشتیم و به همین دلیل فرمانده ما را به خط کرد تا به سمت میدان صبحگاه حرکت کنیم.در آنجا همان حرکات ابتدایی که صبح آموخته بودیم را چند بار تمرین کردیم و نیز شیوه معرفی نظامی و سلسله مراتب را

این زنگ هم تمام شد و به آسایشگاه که رفتیم فرمانده گفت آماده شوید که به مهدیه برای اقامه نماز ظهر و عصر برویم. البته اینجوری نگفت بلکه گفت بشمار سه از آسایشگاه برید بیرون که نگهبان نشید و ما باید پوتین را در می اوردیم و با دمپایی به سمت وضو خانه مسپس به مهدیه می رفتیم .نمیدانید این بشمار سه چه چیز بدی است بشمار یک که گفته شد من بند پوتین پای چپ را باز کردم بشمار دو پوتین را در آوردم و متاسفانه بشمار سه هم تمام شده بود ولی بنده به دلیل گره کور خوردن بند پوتین راستم این پوتین را نمی تونستم دربیارم.صدای سوت فرمانده همینجور توی گوشم بود بالا خره به هر بدبختی که بود اون پوتین را هم در اوردم و به سمت در دویدم البته الان هم که به ان لحظه و استرسی که انجا داشتم فکر میکنم دلم آشوب می شود .(پوتینی که توی پا گیر کرده و بندش هم نا جور گره خورده و باز نمیشه و نه میشه اونو پوشید و نه در آوردش و از طرفی هم سوت های مکرر جناب سروان)خوب به مهدیه رفتیم و باجایگاه خود در مهدیه هم آشنا شدیم(گوشه سمت چپ محراب تا انتهای مهدیه مربوط به گردان ذوالفقار بود و به ترتیب کنار ان گردان عاشورا قدس و کربلا قرار میگرفتند)

خوب نماز که تمام شد مجددا ما را به خط کردند و مسیری که هر روز پس از نماز باید از ان برگردیم را هم نشانمان دادند چون اگه از مسیرهای دیگه میرفتیم به دلیل منفک بودن به ما گیر میدادند

خوب به آسایشگاه که رسیدیم با توجه به اینکه مسوولین خدوم غذا با گاری خود غذا را آورده بودند ما ظرف خود را بر داشتیم و جلوی درب سلف مجددا به خط شدیم .خوب مسوولیین نظافت سلف یک امتیاز داشتند و ان اینکه بدون نوبت می توانستند غذا بگیرند...

...جناب سروان گفت:کساییکه در زمینه تقسیم غذا واردند پاشند وده نفر را انتخاب و نام اونها را یادداشت کرد(جناب سروان قبلا تعداد بچه های هر استان و هر قومیت را با سوال کردن فهمیده بود و روی همین حساب به نسبت تعدد یک قومیت مثلا لر تعداد خاصی را مسوول غذا میکرد تا بعدا حرف و حدیثی در ارتباط با تقسیم غذا پیش نیاد) .بعد نوبت به انباردار و مسوول بهداری و نظافت چیهای پشت آسایشگاه و نظافت چی های آسایشگاه و نظافت چی های میدان صبحگاه و نظافت چی های جلوی گروهان و نظافت چی های باغچه ها رسید.همینطور از تعداد جمعیت کم میشد و کم کم داشتیم به نظافت چی های دستشویی نزدیک میشدیم و حول و اظطراب بنده هم زیاد که نکنه اون ته کار این بخش بمونه برای ما لذا به محض اینکه جناب سروان گفت چند نفر داوطلب بشند برای نظافت غذا خوری(سلف)بنده به سرعت پاشدم و همینطور دوازده نفر دیگه که با همدیگه همکار شدیم(البته این کار نظافت هم خودش پر از خاطره ست که اگه عمری باشه در قسمت های صد و اینها بهشون خواهیم رسید!)همانطور که حدث زده بودم پس از سلف نوبت به دستشویی رسید و از اتفاق چون داوطلبی برای این کار نبود بچه هایی که در ستونی که من نشسته بودم نشسته بودند مسوولیت این بخش خطیر یا مسوولیت خطیر این بخش را باالاجبار پذیرفتد.البته دقیقا با این تقسیم بندی نصف بچه ها بی کار ماندند که ما حدث زدیم در نیمه دوم آموزش به آنها مسوولیت داده میشود که همینطور هم شد.البته چند نفری(کمتر از انگشتان دودست)حالا یا به علت پارتی و یا به قول خودشون زرنگی از زیر بار کار در رفتند که البته من در ادامه خاطرات با دلایل کاملا علمی و عملی ثابت میکنم که آنها زرنگی نکردندبلکه کلاه گشادی هم به سرشون رفت.خوب مسوولیت افراد هم مشخص شد و زنگ اول آموزش هم به پایان رسید و حالا بر طبق برنامه سین ما ده دقیقه وقت استراحت داشتیم...
X