...ان روز هم گذشت و وارد بهمن ماه سال هزار و سیصد و هشتاد و هفت شدیم .به همین مناسبت و به دلیل نزدیک بودن سالگرد پیروزی انقلاب واحد عقیدتی سیاسی پادگان اقدام به برگزاری مسابقات فرهنگی نمود که شامل مسابقه قرایت سوره حمد مسابقه قرایت قران و اذان و حفظ سوره حجرات میشد.یک مسابقه دیگه هم برگزار شد که اسمش مسابقه چهارده حدیث بود و چهارده حدیث از امام حسین در ان ذکر شده بود که باید انها را حفظ میکردیم . جوایزی هم که در اطلاعیه ذکر شده بود چشم گیر بود.نفر اول پنجاه هزار تومن .نفردوم سی هزار تومن و نفر سوم بیست هزار تومن ضمن اینکه به ده نفر اول هر رشته چهل و هشت ساعت مرخصی اعطا میشد.بنابراین کار من در اومد و توی همه اون مسابقه ها ثبت نام کردم.از طرفی فشار کار سلف هم از نظر روحی ما را ازار میداد چون حدود هشتاد نفری در اسایشگاه هیچ مسیولیتی نداشتند و جناب سروان هم عین خیالش نبود که سر یک ماه باید پرسنل بخش های مختلف را عوض کنه ضمن اینکه تا با او حرفی در ارتباط با این مسیله میزدیم عصبانی میشد و میگفت"برو پسر برو سر کارت"گفتن این عبارت هم در نوع خودش جالب بود چون جناب سروان حرف "ر"را خیلی جالب تلفظ میکرد و به جای "ر" میگفت"ررررر" یعنی یک حالت تکراری به وجود می اومد که همین باعث شده بود بچه ها کلماتی که "ر"داشت را مثل جناب سروان بگند و کلی برامون جالب بود.بگذریم
کار من و بقیه بچه ها شده بود غر زدن به امیر شبانیان که بچه ها را هماهنگ کنه هر سیزده نفری بریم پیش جناب سروان  و گله گذاری کنیم که اتفاقا همگی با هم هم رفتیم ولی دوباره همان عبارت معروف جناب سروان را شنیدیم ضمن اینکه اینبار با خشونت هم همراه بود و مرا هل داد ولی من به دل نگرفتم.بچه ها با توجه به اینکه شیوه نامه نگاری مرا دیده بودند به من گفتند که یک نامه ای بنوس و مشکل را حل کن که من هم قبول کردم ولی روز شنبه پنج بهمن که میخواستیم اونا پیگیری کنیم فهمیدیم که اصرار های ما به جناب سروان و نیز تذکر مکررمان به سرکار میرعلی اکبری موثر واقع شده و خود جناب سروان اسامی نفرات جدید را پشت شیشه زده.واقعا احساس خوبی داشتیم همدیگه را بغل میگرفتیم و بوسه های متعدد نثار یکدیگر میکردیم و علی گلی باغ مهیاری و بردباری را هم با هم اشتی دادیم .اخه این دو نفر توی یک شیفت کاری بودند وعلی به شدت از دست اوشاکی بود و اعتقاد داشت از زیر کار در میره و یک جر و بحث حسابی هم با هم کرده بودند .ولی این احساس خوشایند این احساس رهایی از مسیولیتی سخت و نا خواسته اینقدر خوب بود که هرچیزی را میتوانست تحت تاثیر قرار بده .حالا دیگه بعد صبحانه و نهار و شام وقت داشتیم که توی اسایشگاه روی تخت ها بشینیم و
 جلسه بگذاریم و در مورد مسایل مختلف از قبیل کار و زندگی و ازدواج و ... صحبت کنیم.یه چیز دیگه که برای من جالب بود این بود که مسیولین جدید کسایی
بودند که اغلب به بی نوبت غذا گرفتن ما اعتراض داشتند و حالا که سنگینی کار را میدیدند بعضی وقت ها که با هم روبرو میشدیم عذر خواهی میکردند....
... دو روزی که در اصفهان بودم به جهت پیگیری کارهای مربوط به امریه ودیدار خانواده و نیز یک خواب راحت خیلی برایم رویایی بود و  هنگامی این دو روز برایم ارزش بیشتری پیدا کرد که هنگام برگشت در شامگاه یکشنبه متوجه شدم به خاطر بازدید بازرسان روزهای شنبه و یکشنبه پوست بچه ها را کنده اند یعنی در این دوروز به صورت پیوسته در ان هوای سردتمرین رژه برقرار بوده وهمه کلاس ها تعطیل شده بودند.ضمنا بچه ها گفتند که فردا یعنی دوشنبه باید به میدان تیر برویم.پس از یک خواب شیرین و بدون استرس و انجام برنامه های روتین جهت رفتن به میدان تیر شاه و کلاه کردیم و اندکی خوراکی هم با خودمان بردیم .ضمن اینکه به ما دستور دادند که ظروف غذای خود را هم همراه ببریم چون  برنامه تیراندازی تا بعد از ظهر طول میکشید.دوباره به خط شدیم و حرکت کردیم.راهپیمایی از جلوی محوطه گردان تا جلوی در پادگان برای من از شیرین ترین لحظات بود و هنوز صدای مهدی روحی در گوشم هست.از بدو حرکت با اجازه جناب سروان کریمی او میخواند و همه بچه ها جواب میدادند:
کل گورهان کل گورهان یا الله ومادر جواب میگفتیم یا الله یا الله
کل گورهان کل گورهان یااحمدومادر جواب میگفتیم یااحمدیااحمد
.
.
.
کل گورهان کل گورهان یا مهدی ومادر جواب میگفتیم یا مهدی یامهدی
کل گورهان کل گورهان صلوات و در این لحظه بچه ها با صدای بلند صلوات می فرستادند.گفتن این عبارات روحیه مضاعفی به ما میداد ضمن اینکه از تعجب گروهان های دیگر که در مسیر در حال تمرین رژه ویا برگزاری کلاس بودند ما بیشتر لذت میبردیم و صدای خود را بلند تر میکردیم.وانعکاس صدا هم که دیگر زیبایی های خاص خودش را داشت.به میدان تیر که رسیدیم افسر میدان تیر توضیحات لازم و احتیاطات تامینی سلاح های ژ3و کلاشینکف را برایمان بیان کرد.تیر اندازی هم برای خودش عالمی داشت از ان ابتدا که روبروی سیبل تیرانداز و کمک تیرانداز میایستادند تا زمانی که افسر نگهبان میگفت "تیر انداز و کمک تیر انداز با یاد ونام الله به وضعیت" و در این لحظه ما  با گفتن الله به حالت دراز کش در میامدیم .صدای بلند شلیک ژ3 که اشک ادم را در میاورد و از همه جالبتر کمک تیر انداز که باید با کلاه خودش پوکه ها را شکار کند همه جالب بودند.شانزده تیر ژ3 را اول شلیک کردیم و کمک من هم اقای گراوند از بچه های خوب لرستان بود.بنده خدا یازده پوکه کم اورد ولی با کمک همدیگه تونستیم پوکه هاش را پیدا کنیم. در واقع کمک تیرانداز پوکه هایی که جمع میکند مال خودش است واگه کسی پوکه کم بیاره بهش گیر میدند و اذیت میکنند.البته برای یکی دوتا اذیت میکنند واین بنده خدا که یازده تا کم اورده بود.در اسلحه کلاش هم کمک تیر انداز من نیما کریمی میر بود.من و او خیلی با هم رفیق بودیم و همیشه با هم شوخی میکردیم.یادش به خیر
خوب تا ظهر تیراندازی طول کشید و ما خسته و کوفته و با لباس های گل الود به پادگان برگشتیم...
   
...کوه مذکور روبروی در پادگان بود.از در پادگان که بیرون رفتیم من دوباره جناب سروان کریمی را دیدم و موضوع را برایش گفتم واو دوباره گفت وقتی از کوه بازگشتیم یاداوری کن.فکر میکنم تا ساعت یازده حدود شش بار من تقاضای خود را با جناب سروان در میان گذاشتم و جالب بود که هر بار که به فرمانده میگفتم او میگفت نصرآبادی نگفتی برای چی مرخصی می خواهی ومن مجبور میشدم دوباره از اول همه چیز را توضیح بدم.دیگه حسابی خسته و کلافه شده بودم که به ذهنم رسید  درخواست خود را به صورت مکتوب بنویسم لذا نوشتم:
بسم الله الرحمن الرحیم
لیسانس وظیفه احمد نصری نصرآبادی پایه خدمتی یکم دیماه  1387 جمعی گردان ذوالفقار گروهان جهاد
با سلام
با عنایت به اینکه اینجانب از حدود هشت نه ماه قبل درگیر مسایل امریه بوده ام واکنون با من تماس گرفته شده است لذا از فرماندهی محترم تقاضا مندم که روز شنبه و یک شنبه هفته اینده به من مرخصی اعطا گردد تا من نسبت به تکمیل پرونده وانجام مراحل پایانی ان اهتمام ورزم.بدیهی است که این تصمیم شما می تواند اینده اینجانب را تحت تاثیر قرار دهد و در صورت عدم موافقت شما کلیه مراحلی که بنده طی کرده ام کان لم یکن تلقی خواهد شد
با تشکر
احمد نصری نصرآبادی
اینبار نامه را به جناب سروان کریمی نشان دادم و ایشان پس از ان همه که بنده را دواندند و وعده های واهی به من دادند گفتند که از دست من کاری بر نمیاد و نامه ات را باید ببری پیش فرمانده گردان جناب سروان کردی که بنده نیز این کار را انجام دادم.سر جناب سروان کردی هم شلوغ بود و نزدیک بود که به کار بنده رسیدگی نکند ولی من به هر ترتیبی بود نامه را به ایشان رساندم و توضیح دادم که چه مراحلی را طی کرده ام وگفتم قطعا شما هم روزی که میخواستید جذب نیروی انتظامی شوید مراحلی مشابه را گذرانده اید و میدانید که بنده چه میگویم.با همه این تفاصیل جناب سروان گفت که چرا زودتر به من نگفتی و من هم توضیح دادم که در این دو روز چه بر سر من رفته است که جناب سروان لبخندی زد و گفت از دست من هم کاری بر نمی اید و من از نامه شما لیست تهیه میکنم و به فرماندهی پادگان می فرستم اگر قبول کردند شما میتوانید به مرخصی بروید.
جناب سروان کردی به سرکار میر علی اکبری دستورات لازم را دادند ولی سرکار استوار با خواندن متن نامه به جناب سروان گفت یعنی دوروز مرخصی بهش بدیم که در اینجا من یاد ضرب المثل "شاه میبخشه و وزیر زورش میاره "افتادم و حسابی در دلم به سرکار بد و بیراه گفتم.که الحمد لله جناب سروان گفت چون اینده سرباز در میان هست ما باید با او همکاری کنیم لیست مذکور تهیه شد و منشی گروهان ان را برای امضا نزد فرماندهی محترم مرکز اموزش برد و در این فاصله بنده فقط نذر و نیاز میکردم که لا اقل فرماندهی دیگر با این مرخصی دو روزه موافقت نمایند که پس از حدود یک ساعت که نامه برگشت دیدم این اتفاق افتاده و از عصر جمعه تا  ساعت هشت بعد از ظهر یکشنبه مرخصی به من اعطا شده است.فردا بعد از ظهر که ساک به دست از اسایشگاه خارج میشدم هر کدام از بچه ها که مرا میدید میگفت کجا میری؟ومن که میگفتم مرخصی اونها با تعجب میگفتند نکنه پارتی داری؟چه کار کردی که بهت مرخصی دادند؟و...از در پادگان بیرون رفتم و به ترمینال رفته و از انجا به سمت اصفهان حرکت کردم...
...هنگام ورود ادای احترام بی نظیری انجام دادم و قبل از اتمام کامل ان جناب سروان جیریایی گفت :چه کار داری؟مرخصی میخواهی؟من از همه جا بی خبر هم گفتم بله که در همین لحظه او عصبانی شد و گفت برو بیرون . ومن در جواب گفتم من برای گرفتن مرخصی دلیل دارم و تا دلیلم را نگم نمیرم بیرون.در همین لحظه بود که با فریادهای بی امان او روبرو شدم و به شدت ترسیدم وبه سرعت از دفتر خارج شدم.ولی چون کارم مهم بود نمیتونستم به همین راحتی از خیر مرخصی بگذرم لذا همونجا پشت در یک ربعی منتظر شدم تا از دفترش اومد بیرون.دوباره ادای احترام کردم و او لبخندی زد و دست داد .فکر کنم خودش فهمیده بود که رفتارش اشتباه بوده .گفتم جناب  سروان اگه پنج ثانیه داد و فریاد نزنید بنده دلیلم را برای شما بگم وبا اخذ اجازه شروع به توضیح دادن کردم ولی او در نهایت گفت که از دست من بر نمیاد و فردا باید بیایی سراغ جناب سروان کردی.استرس  تمام وجود مرا فرا گرفته بود .اون از فرمانده گروهان و این هم از جانشین فرمانده گردان.من مانده بودم حیران که بالاخره چه کار کنم.شب ساعت حدود نه و ربع افسر نگهبان داخل اسایشگاه ما امد و گفت که فردا صبح پس از بازگشت از مهدیه باید به کوه برویم .ضمن اینکه جانشین فرماندهی پادگان هم ما را همراهی خواهد کرد.مانده بودم که چکار کنم و چگونه مرخصی بگیرم و به اصفهان برگردم و در همین فکر و خیالات بودم که خوابم برد.
صبح پنجشنبه پس از بازگشت از مهدیه طبق برنامه از قبل تععین شده به سمت کوه راه افتادیم...

 این شعر را تقدیم میکنم به همه دانشجوها و دانشگاه رفته ها و امیدوارم سهراب مرا ببخشد وازدستم راضی باشد

دانشجو می باشم

ترم اخر هستم

چند واحد دارم

که اگر پاس شود

موتوری خواهم ساخت

خواهم انداخت به راه

دور خواهم شد از این دانشگاه

که در ان هیچ کسی نیست که در رشته برق

دانشجویان را دلگرم کند

موتور از دود تهی

ودل از ارزوی نمره بیست

همچنان خواهم راند همچنان خواهم راند

نه به خاکی ها دل خواهم بست

ونه آسفالت خراب جاده

ونه به تابش خورشید که بر چشم ترم میتابد

همچنان خواهم راند

همچنان خواهم خواند

دور باید شد دور

دور باید شد از ان دانشگاه

که در ان دکتر خوش خلق بسی نایاب است

که دران دفتر دانشجویان

ز صفا و کرم و عشق بسی خالی است

همه دنبال ربات

همه جا یک پروژه

همه تکلیف و کوییز

همه اوضاع خراب

برق فریادی زد

نوبت مهر و وفاست

همچنان خواهم خواند

همچنان خواهم راند

پشت آن جاده سبز پشت آن کوهستان

دانشگاهی هست

که در ان مهر و وفا موج زند چون دریا

دست هر استادش شاخه ای از گل سرخ

دست دانشجویان پر زاحساس شعور

دانش آموز به یک نمره چنان مینگرد

که به یک شعله به یک خواب لطیف

به(bah)چه دانشگاهی است

کاش کنکور نبود

که همه در پی عشق و هنری میرفتند

که به آن محتاجند

ودرآن درس چنان ارزش داشت

که برای هیچ کس

نمره کابوس نبود

پشت ان جاده سبز دانشگاهی است

موتری باید ساخت

باید انداخت به راه

...صبح چهارشنبه سر کلاس درس اقای میر علی اکبری بودیم که نگهبان اسایشگاه یعنی اقای انصاری پور در سلف را باز کرد و گفت اقای نصر تلفن دارند با شنیدن این جمله من که از اول خرداد ماه همیشه منتظر تلفن بودم از جا پریدم و به سمت تلفن حرکت کردم.اخه میدونید من حدود هشت نه ماه بود که به دنبال امریه بودم(امریه حالتی از خدمت سربازی است که ادم به جای سربازی در قالب  کاری در یک شرکت ویا اداره و یا سازمان به کار خود ادامه میدهد).پدرم پشت خط بود و گفت که با خونه تماس گرفتند و گفتند که برای تکمیل پرونده و تایید نهایی چند تا فرم هست که باید پرکنی .از اینجا بود که من مصرانه به دنبال مرخصی رفتم.در برخورد اول با جناب سروان کریمی وقتی موضوع را برای ایشان تعریف کردم ایشان گفتند که فعلا برو سر کلاست و بعد از ظهر بیا که مرخصی بهت بدم منم که این اولین باری بود که با جناب سروان صحبت میکردم گفتم چه فرمانده خوب و با حالی داریم.ظهر که شد به دفتر جناب سروان رفتم و با کمال تعجب منشی گروهان گفت که جناب سروان همان صبح  به مرخصی رفته اند و تا فردا هم نمیایند و بنده از همینجا متوجه شدم که گرفتن مرخصی همچین کار راحتی هم نیست و برای گرفتن ان باید مشقت های زیادی را تحمل کرد.پس از صرف نهار موضوع را با سرکار استوار میر علی اکبری در میان گذاشتم و ماجرای جناب سروان را هم برای ایشان تعریف کردم و ایشان پس از یک خنده درست وحسابی به بنده که حسابی سر کار رفته بودم گفت که از دست من کاری بر نمیاد و اگه الان مرخصی میخواهی باید بری داخل دفتر گردان سراغ جناب سروان جیریایی جانشین فرمانده گردان ضمن اینکه  توی دل من را حسابی خالی کرد و گفت که چون هفته اینده بناست چند تا باز رس از تهران بیاند(به همین مناسبت داخل ظرف های مایع دستشویی را که این سه هفته خالی خالی بود وبه تذکرات ما مبنی بر پر کردن ان هیچ توجهی نمیشد پر پر کرده بودند با این تمهید که شیر اصلی ظرف را بسته بودند که کسی از ان ها استفاده نکند ضمن اینکه گفتند در کمد هاتون را باید باز بگذارید تا ما خودمون بازدید کنیم که مشکلی نداشته باشد.فشار بر نظافت چی ها را بیشتر کردند و خلا صه حال و هوای پادگان از یکی دو روز قبل تغییر کرده بود و همه پرسنل یه جورایی برای اینکه بیشتر جلب توجه کنند فعالیت خود را به عناوین مختلف اغاز کرده بودند .بدیهی است که در این بین برای پیشبرد اهداف فشار بیشتری بر سربازان وارد میشد.واقعا امیدوارم که این معضل که در همه جای کشور وجود دارد روزی رفع و رجوع شود و همه در همه جا همیشه بدون نظارت بازرس کار خود را درست انجام دهند .انشا الله) مرخصی های پرسنل پایور هم لغو شده دیگه چه برسه به شما . من هم که این مرخصی برایم خیلی واجب بود و حکم تعیین سرنوشت را داشت سریعا پوتین های خود را پوشیدم و گت  های شلوارم را مرتب کردم و یکی دوبار احترام به مافوق را جلوی یکی از رفیقام تمرین کردم و برای اولین بار از شروع دوره راهی دفتر گردان شدم....
سپس به اتاق خود رفتم وقبل از خواب به این موضوع فکر میکردم که ده دوازده ساعتی بخوابم و یه جورایی جبران مافات کنم ولی قبل ازاینکه گوشی موبایلم زنگ بزند از خواب پریدم و پس ازنماز با کمال تعجب اصلا احساس خواب الودگی نمیکردم ولی به هر حال با کلی زحمت و ممارست دوباره خوابیدم تا ساعت حدود نه.بعدش هم در مراسم تعزیه ای که نزدیک خونه ما هست شرکت کردم . سراغ چند تا از رفیقای قدیمی رفتم به خواهر و برادرام سر زدم و خلاصه این دوسه روز مثل برق و باد طی شد وما دوباره به پادگان رفتیم.صبح شنبه رژه حماسی که اماده کرده بودیم را اجرا کردیم.با عادی شدن شرایط سخت سرعت گذشتن روزها بیشتر شده بود و روزها مثل برق و باد میگذشت تا اینکه صبح چهارشنبه....
...طبق تماسی که با جناب سروان برقرار شد جناب سروان گفت برگردید.واقعا احساس وحشتناکی بود با اینکه ساعت حدود سه بعدازظهر دوشنبه بود ولی باز هم ما بطور قطع نمیدانستیم که چه سرنوشتی در انتظار ما است.دوباره جلوی اسایشگاه برگشتیم و خیلی مرتب ایستادیم.جناب سروان گفت کلیه نظافت چی ها در کارشون سستی کردند و خوب نظافت انجام ندادند وتا وقتی که همه قسمت ها به خوبی نظافت نشند همین جا باید بمونید.دراین لحظه بود که همه بچه های گروهان اعم از نظافت چی و غیر نظافت چی به محل های مد نظر رفتند و با همیاری همدیگه در عرض یک ربع توانستند نظر جناب سروان راجلب کنند.دوباره به خط شدیم و به سمت میدان صبحگاه حرکت کردیم.انجا که رسیدیم جناب سروان دفترچه های مرخصی را به ما تحویل دادند وما به یاری خدا به سمت در حرکت کردیم.گروهان ما اخرین گروهانی بود که از در خارج میشد ومن هم جزو چند نفر اخر.حدود ساعت چهارونیم که از در پادگان خارج شدیم ما شش هفت نفر اصفهانی بودیم که دنبال ماشین میگشتیم.که یه اتوبوس اومد و ما را سوار کرد(بچه هایی که زودتر از در بیرون رفته بودند به ترمینال رفته و یک اتوبوس در بست کرده بودند)از اتوبوس که بالا رفتیم از جایی صدایی شنیده شد که من را صدا میکرد کمی نگاه کردم بله او اقای اکبریان بود.فوق لیسانس مدیریت داشت و ما با هم همون شب کذایی توی اتوبوس حسن اقا با هم اشنا شده بودیم.کنارش یه جای خالی بود که من نشستم و تا خود اصفهان در رابطه با مسایل مختلف از قبیل مسایل خدمت و گردان و گروهان تا مسایل مربوط به رشته تحصیلی و ازدواج و ....با هم صحبت کردیم.ساعت هشت ونیم شب به ترمینال  اصفهان رسیدیم وبرای اینکه این چند روز خیالمون راحت باشه چون بلیطی برای جمعه ساعت سه بعداز ظهر وجود نداشت دوباره در اتوبوسی که بچه ها قبل از ما در بست کرده بودند ثبت نام کردیم و راننده بی انصاف هم چون که دیده بود کار ما گیره نرخ را پنج هزار تومن گذاشته بود بگذریم  تا اومدم برسم به خونه ساعت نه ونیم شد.به خونه که رسیدم پس از در اوردن لباس نمازم را خوندم ودر همین حین بود که  پدرم با سه ظرف برنج و خورشت سبزی نذری به خانه امد و   جای شما خالی پس از ده دوازده روز دلی از عذا در اوردم ودر جمع خانواده یه شام حسابی خوردم وسپس میوه و چایی  وخلاصه اش کنم یه تغذیه درست وحسابی انجام دادم وسپس یک ساعتی به حمام رفتم(چون برنامه حمام دیروز را کنسل کرده بودند)و بعدش در کنار کانون گرم خانواده یک ساعتی به گفت و شنود پرداخته ومن از خدمت میگفتم و اونها از مسایل جاری محله... 
...تا اینکه صبح دوشنبه حدود ساعت ده صبح با صحبت هایی که جناب سروان مبنی بر بردن وسایل اضافه از اسایشگاه کرد خوفمان اندکی به رجا تبدیل شد واعطای مرخصی چهار روزه برای ما مسجل شد لذا در زمان های استراحتی که داشتیم سریعا وسایل غیر ضروری را بسته بندی کردیم و خلاصه بار سفر را برای بازگشت به دیار خود بستیم .پس از صرف نهار جناب سروان مارا به خط کرد و اسامی بیست و پنج نفر را خواند و سپس در کمال ناباوری گفت که این بیست و پنج نفر به مرخصی نمیروند.بعضی از انها نظافت چی های پشت اسایشگاه بودند که در این مدت کار خود را درست انجام نداده بودند ;بعضی از انها کسایی بودند که روز اول غیبت داشتند ;بعضی از انها کسایی بودند که با جناب سروان درگیر شده بودند و او را ناراحت کرده بودند;ودر این میان انبار دار هماز رفتن به مرخصی محروم شده بود چون روز قبل یعنی یکشنبه انبار را نظافت نکرده بود.جریان از این قرار بود که صبح یک شنبه که ما در مهدیه مشغول عزاداری بودیم جناب سرهنگ برای بازدید از گردان ما ساعت شش و نیم به محوطه گردان امده بودند و هنگام بازدید از اسایشگاه جهاد نگهبان اسایشگاه برای جناب ایشان ایست نکشیده بود و خون ایشان به جوش امده بود و خلاصه به همه چیز گیر داده بودند از جمله  اینکه به دستور ایشان انکادر همه تخت ها را به هم ریخته بودند و گفته بودند که نا مرتب است و از انبار هم بازدید کرده بودند و چون انجا هم یه کم ریخته پاشیده بود خون ایشان بیشتر به جوش امد و عصبانیت ایشان به حدی بود که طبق شنیده ها خود جناب سروان جارو به دست گرفته و انجا را نظافت کرده بودند.به هر حال گروهان جهاد که قبلا به دلیل زیر بار با صف رفت و امد کردن و ...نرفته بودند با این اتفاق در گردان بیشتر به بی نظمی شهره شدند  که البته اگر اون نگهبان به موقع وظیفه خود را انجام میداد ممکن بود هیچکدام از این مشکلات پیش نیاید.وقتی از مهدیه باز گشتیم جناب سروان ما را به خط کرد و با عصبانیت زیاد گفت:مگه ما چندین و چند بار به شما نحوه ایست کشیدن و ادای احترامات را یاد ندادیم پس چرا یه سرباز میاد و مثل شلغم جلوی در میایسته و این مشکلات را به بار میاره ضمنا گفت توی این دو هفته ما به دلیل تحصیلات شما و نیز دوری از خانواده و دلتنگی کاری به شما نداشتیم ولی بعد از این تعطیلی بلدم چه بلایی به سر شما بیارم و گفت که به سرکار استوار میر علی اکبری گفتم که بر چسب بگیره و اسم تک تکتوت روی تخت ها نوشته بشه تا هیچ گونه رحمی در کار نباشه و در صورت تکرار بی نظمی با فرد خاطی برخورد مناسب صورت بگیره.با این اتفاقاتی که افتاده بود و با تهدید های جناب سروان بیم ما از اینکه یک وقت به مرخصی نریم بیشتر شده بود و پیش خود فکر میکردیم که به عنوان تنبیه کل گروهان جهاد نگه داشته خواهند شد ولی به لطف خدا این اتفاق نیفتاد.
بنده به شخصه خیلی دلم برای انبار دار سوخت چون خیلی پسر گلی بود و از اون هایی نبود که بخواد از زیر بار مسیولیت شونه خالی کنه و بی نظمی انبار هم تقصیر او نبود  بلکه ایراد از گرو ههای نظافت چی بود که پس از اتمام کارشون بی محابا وسایل را داخل انبار ریخته بودند ولی چه میشود کرد که در نظام دل سوختن و ترحم معنایی ندارد. اغلب این بیست وپنج نفر شوکه شده بودند و حتی یکی از بچه هایی که با جناب سروان درگیر شده بود گریه افتاد و دایم دنبال جناب سروان میدوید و میگفت که شما این بار را ببخشید بنده جبران میکنم و جواب جناب سروان هم این بود که ما نفر برای جبران کردن نمی خواهیم بلکه برای این چهار روز نگهبان میخواهیم.
از هر شانزده گروهانی که در پادگان بودند بیست و پنج نفر نگه داشته شدند و هر صد سرباز یک گردان به یکی از اسایشگاههای گردان منتقل شده و در بقیه اسایشگاهها پلمپ شد. جناب سروان گفت که برید وسایلتون را از داخل اسایشگاه بیرون بیارید وبه خط بشید که ما هم این کار را انجام دادیم و سپس به سمت میدان صبحگاه حرکت کردیم که....

... خوب بچه های نظافت سلف کم کم با همدیگه اشنا شده بودند ویه جورایی میشه گفت بچه هایی که توی گروهها با هم همکاری میکردند بیشتر با هم صمیمی شده بودند و پیوند دوستیشون تو این مدت محکمتر از بقیه بچه ها شده بود.کار نظافت واقعا به ما فشار می اورد یعنی به جز دوازده ساعتی که ما با بقیه بچه ها همراه بودیم روزی حدود یک ساعت هم فقط در سلف بودیم .این بود که با توجه به کمبود وسایل نظافت و نیز یادگیری چم و خم اینکار حمزه عرفانی پیشنهاد داد که کار را به صورت شیفتی ادامه دهیم یعنی یک روز شش نفر و روز بعدی شش نفر بعدی و ارشد نظافت چی ها هم روی کار ما نظارت داشته باشد .این نظر توانست در کوتاه ترین زمان اکثریت ارا را بدست اورد البته همانهایی که تنبل بودند و باز از بد شانسی داخل گروه من افتادند مخالف این امر بودند .چون با کم شدن افراد کسایی که کار نمیکردند بیشتر به چشم میومدند.البته این را هم بگم که میشد اسامی افراد کم کار را به جناب سروان داد ولی من و ارشد گروه دو ماه با هم بودن و رفیق شدن را نمی خواستیم به هر قیمتی از دست بدهیم.خوب تقسیمات هم انجام شد ودر این بین من لازم میدونم که از بزرگواری و مرام ارشد گروهمون تشکر کنم چون با وجود اینکه میتونست اصلا کار نکنه ولی با هردوگروه سر کار حاضر میشد و انصافا هم از همه بیشتر کار میکرد.خوب چون من دیگه میخوام از سلف و اینجور چیزا صحبت نکنم ترجیح میدم که اون شعری که در رابطه با سلف سرودم(شاعر شدنم هم جریانی داره که به خواست خدا به اون هم خواهیم رسید)را برای شما نقل کنم وشما با کمی دقت دراین شعر همه گروههایی که توی امر نظافت شرکت داشتند را خواهید شناخت

ای دوست خوب وناز امیر شبانیان

عمری گذشت داخل شهر اراکیان

خوش دوره ای که نظافت مینموده ایم

سلف جهاد با اکیپ ان خمینیان

تو ارشد گروه بودی و ولی نبود

ان کس که گوش میبنماید به حرفتان

اذربد و توکلی و ان مظاهری

پاکرده اند درست وحسابی به کفشتان

از زیر کار در بروند فرز و با شتاب

همچون پلنگ وسریع مثل قرقیان

لیکن مسیح ونصر وسعید;حمزه وعلی

بودند دایما به کار چون شیر ژیان

بردباری وبنی اسدی; اکبری و نیز

یار گلم عزت ابادی همچو جان

بودند اهل شهر زیره و ولی نبود

رنگ و ریا به داخل کار و مرامشان

این دوره نیز گذشت ونمانده است

از هیچکس جز اثر و یادگارشان

خوب از روز شنبه تا دوشنبه همه بحث هایی که سر کلاسها میشد و یا در مهدیه و یا بین بچه های گروهان های مختلف معطوف میشد به بحث مرخصی تاسوعا و عاشورا و دوروز پس از ان.وانصافا هم هیچ کس از پرسنل پایور ویا روحانی مهدیه و ... جواب درستی به ما نمیدادند و میگفتند ممکن هست که شما را برای ماموریت ببرند.البته این امکان هم هست که مرخصی داده شود.این موضوع یعنی در لفافه حرف زدن فرماندهان مرا عصبانی کرده بود واز یکی از ایشان پرسیدم که چرا جواب درست وحسابی نمیدید و او گفت:

وقتی به سرباز گفته شود که فلان روز به مرخصی خواهی رفت اگر بنا به هر دلیلی این امر محقق نشد سربازان اشفته خواهند شد و ممکن است دست به هر عملی بزنند ولی اگر از همان ابتدا در حول و ولا و یا خوف و رجا باشند کنترل انها به هر صورت راحت تر خواهد بود.خلاصه اینکه ما در خوف و رجا به سر میبردیم و البته خوفمان بیشتر از رجا بود تا اینکه صبح دوشنبه...

X