...هنگام ورود ادای احترام بی نظیری انجام دادم و قبل از اتمام کامل ان جناب سروان جیریایی گفت :چه کار داری؟مرخصی میخواهی؟من از همه جا بی خبر هم گفتم بله که در همین لحظه او عصبانی شد و گفت برو بیرون . ومن در جواب گفتم من برای گرفتن مرخصی دلیل دارم و تا دلیلم را نگم نمیرم بیرون.در همین لحظه بود که با فریادهای بی امان او روبرو شدم و به شدت ترسیدم وبه سرعت از دفتر خارج شدم.ولی چون کارم مهم بود نمیتونستم به همین راحتی از خیر مرخصی بگذرم لذا همونجا پشت در یک ربعی منتظر شدم تا از دفترش اومد بیرون.دوباره ادای احترام کردم و او لبخندی زد و دست داد .فکر کنم خودش فهمیده بود که رفتارش اشتباه بوده .گفتم جناب  سروان اگه پنج ثانیه داد و فریاد نزنید بنده دلیلم را برای شما بگم وبا اخذ اجازه شروع به توضیح دادن کردم ولی او در نهایت گفت که از دست من بر نمیاد و فردا باید بیایی سراغ جناب سروان کردی.استرس  تمام وجود مرا فرا گرفته بود .اون از فرمانده گروهان و این هم از جانشین فرمانده گردان.من مانده بودم حیران که بالاخره چه کار کنم.شب ساعت حدود نه و ربع افسر نگهبان داخل اسایشگاه ما امد و گفت که فردا صبح پس از بازگشت از مهدیه باید به کوه برویم .ضمن اینکه جانشین فرماندهی پادگان هم ما را همراهی خواهد کرد.مانده بودم که چکار کنم و چگونه مرخصی بگیرم و به اصفهان برگردم و در همین فکر و خیالات بودم که خوابم برد.
صبح پنجشنبه پس از بازگشت از مهدیه طبق برنامه از قبل تععین شده به سمت کوه راه افتادیم...

X