...صبح یکشنبه یعنی ششم بهمن ماه برای من اتفاقاتی افتاد که خیلی برای من و هم خدمتی هایم جالب بود.بین دو زنگ در وقت استراحت ده دقیقه ای من کیانوش دانیاری را دیدم که دفترچه کوچکی به دست دارد و داخل ان جدول هایی کشیده بود و عمیقا در بحر ان رفته بود من به او گفتم چه کار میکنی اقای دانیاری؟ و او گفت دارم شعر میگم منم همینطوری به او گفتم یه چند تا کلمه هم به من بگو بلکی من هم شعر بگم و او حرف مرا جدی گرفت و گفت با کلمات"هستی و مرگ و چمدان و سیب"یک شعر بگو.وقت استراحت تمام شده بود و کلاس درس ما در داخل اسایشگاه شروع شده بود من هم شروع کردم به گفتن شعر و پس از چند دقیقه سروده خود را به کیانوش نشان دادم.نوشته بودم:
تمام هستی عمرم که صرف شد به رهت
چو مرگ در برم اید رها شوم ز برت
ولی بدان چمدانی زاه و انده من
به سیب روی تو لبخند میزند به تنت
کیانوش با دیدن این دو بیت خیلی مرا تشویق کرد و گفت شعری که گفتی هم وزن داره و هم قافیه لذا من که جو گیر شده بودم به او گفتم باز هم یک کلمه بگو و او گفت"حسن
خلق "و من سرودم:
وفا نکردی و رفتی برو برو ز برم
که حسن خلق فزونم نکرد چون شکرت
دوباره ان را به کیانوش نشان دادم واو لبخندی زد وگفت خیلی خوب است و اگه بخوای شعرت در قالب غزل باشه باید یه بیت دیگه هم اضافه کنی وباز من گفتم:
ولی بدان که کنون بعد عمر رفته من
نیاوری به کفت عشق و گوشه جگرت
ودوباره مورد تشویق کیانوش قرار گرفتم.واز همینجا بود که یک کار دیگر هم به برنامه های روزانه من اضافه شد و ان هم تلمذ نزد اقای دانیاری در رشته شعر و شاعری و قالب های شعری و عروض و قافیه و ...بود ضمن اینکه هر شعری میگفتم کیانوش به همراه علی گلی باغ مهیاری و حمزه عرفانی ان را نقد میکردند و خیلی تشویق میکردند و میگفتند تو با این که رشته ات برقه ولی خوب شعر میگی و مخصوصا استعدادت در زمینه وزن خیلی خوب هست.من هم که حسابی به حرفهای انها باور پیدا کرده بودم حدود یک ربع قبل از خاموشی مینشستم و شعر میگفتم .شعر دومی هم که در تاریخ هفت بهمن گفتم و بعدها خیلی مشتری پیدا کرد به این ترتیب بود که:
کلاغ عمر دوماهه به زیر باران رفت
چو برف کز اثرگرمی بهاران رفت
دراین دوماهه چه ها رفت بر سر گورهان
که گفتنش بکند پر تلاطم این اذهان
بدان عزیز که خدمت نهایت درد است
در ان شبی که هوای قفس چنان سرد است
به صبح شنبه رژه میرویم چون رندان
به مارش طبل و دهل در درون این زندان
چو پنجشنبه بیاید به کوه باید رفت
دران هوای مه الود وه چه کاری سخت
دوباره صبح شد و افسر نگهبان هم
به اخم و داد فراوان به چهره ای در هم
قدم نهاده درون قفس به حال شتاب
به بانگ کف کفف و بر پا رهاند از ما خواب
چه خواب سخت و ملال اوری گذشته به من
همه سیاه و پریشان چو اتشین خرمن
به خواب بودم و شعری سروده ام ناجور
خدا نیاردم ان روز ان برم در گور
همای عمر دوماهه به زیر باران رفت
چو تیر کلت زعاف جناب سروان رفت
در این دوماهه چه خوش میگذشت بر گورهان
که گفتنش بکند شاد این همه اذهان
بدان عزیز که خدمت نهایت مستی است
دران شبی که رفاقت مشابه هستی است
به صبح شنبه رژه میرویم چون شیران
به راست قامتی سرزمینمان ایران
به لحظه لحظه عمرم که مانده ام به اراک
هزار خاطره دارم هزار یار پاک
خدای خوب و عزیزم خدای عشق و راز
کمک نما که دوباره ببینم ایشان باز
این شعر روز های اخر خیلی مشتری پیدا کرده بود و از زمین و اسمان این دفتر خاطرات بود که به سمت من می امد و من به رسم ادب می بایست این شعر را برای انها مینوشتم. ضمن اینکه بعضی از بچه ها شعر اختصاصی میخواستند و میخواستند که اسم اون ها در شعر باشه من هم از اون ها کلمات مورد علاقه شون را میپرسیدم و چهار پنج بیت شعر براشون میگفتم.اگرچه من در شعر گفتن سریع شده بودم ولی انصافا با مشغله های دیگری که برای خودم درست کرده بودم بعضی وقت ها وقت کم میاوردم و مجبور میشدم از وقت خوابم بزنم و سفارش دوستان را انجام بدهم.در ضمن شعر هام را در این قسمت به نقد دوستان گذاشته ام.بگذریم
دو سه روز بعد اقای حنیف نیا مسیول گروه تواشیح اسم کسایی که توی تست قبول شده بودند را خواند.مسیله مهم این بود که چهار نفر از اسامی از گروهان جهاد ذوالفقار بود که من و سعید افشاری و اقای حامد نبی زاده و احمد رضا شریفی را شامل میشد.هر چند که احمد رضا به علت سرما خوردگی که گرفته بود از اول در تمرین ها حاضر نشد و سعید افشاری هم به دلیل کلکل کردن با حنیف نیا پس از چند جلسه تمرین از گروه محروم شد .
کار جدید هم جور شد و من علاوه بر فعالیت های همگانی از چهار و نیم صبح تا چهار و نیم عصر در کلاس قران و و کلاس شاعری و شرکت در جلسه موسیقی سنتی و مطالعه منابع برای مسابقات در گروه تواشیح هم شروع به فعالیت کردم.پای ثابت گروه از اول تا اخر من و نبی زاده و اقای طاهر از گروهان جهاد عاشورا و اقای رییسی و خود محمد حنیف نیا از گروهان شهادت ذوالفقار بود در این بین بعضی ها هم یک یا دو جلسه می امدند و کار را ادامه نمیدادند و دنبال کار را رها میکردند .یکی دیگر از بچه ها که تقریبا از اول در جلسات بود ولی بعد توسط محمد به دلیل دو جلسه غیبت کنار گذاشته شد شیرنژاد بود .او خیلی دوست داشت که باز هم در گروه شرکت کند ولی خوب محمد یه کم سخت گیر بود و حرف که میزد از ان بر نمیگشت.تنها کسی که من دلم نمیخواست از گروه حذف
بشه همون شیر نژاد بود که او هم از شهادت ذوالفقار بود و حتی دو روز قبل از اجرا هم اومد و گفت که وساطت کنیم دوباره برگرده و ما هم وساطت کردیم و موثر واقع نشد. آه چه کنم که هیچکس در این مدت به خواسته های دل من توجه نکرد!در اولین جلسه تمرین که برگزار شد همانطور که محمد گفته بود برای من نقشه های ویژه ای کشیده بود...