... خوب بچه های نظافت سلف کم کم با همدیگه اشنا شده بودند ویه جورایی میشه گفت بچه هایی که توی گروهها با هم همکاری میکردند بیشتر با هم صمیمی شده بودند و پیوند دوستیشون تو این مدت محکمتر از بقیه بچه ها شده بود.کار نظافت واقعا به ما فشار می اورد یعنی به جز دوازده ساعتی که ما با بقیه بچه ها همراه بودیم روزی حدود یک ساعت هم فقط در سلف بودیم .این بود که با توجه به کمبود وسایل نظافت و نیز یادگیری چم و خم اینکار حمزه عرفانی پیشنهاد داد که کار را به صورت شیفتی ادامه دهیم یعنی یک روز شش نفر و روز بعدی شش نفر بعدی و ارشد نظافت چی ها هم روی کار ما نظارت داشته باشد .این نظر توانست در کوتاه ترین زمان اکثریت ارا را بدست اورد البته همانهایی که تنبل بودند و باز از بد شانسی داخل گروه من افتادند مخالف این امر بودند .چون با کم شدن افراد کسایی که کار نمیکردند بیشتر به چشم میومدند.البته این را هم بگم که میشد اسامی افراد کم کار را به جناب سروان داد ولی من و ارشد گروه دو ماه با هم بودن و رفیق شدن را نمی خواستیم به هر قیمتی از دست بدهیم.خوب تقسیمات هم انجام شد ودر این بین من لازم میدونم که از بزرگواری و مرام ارشد گروهمون تشکر کنم چون با وجود اینکه میتونست اصلا کار نکنه ولی با هردوگروه سر کار حاضر میشد و انصافا هم از همه بیشتر کار میکرد.خوب چون من دیگه میخوام از سلف و اینجور چیزا صحبت نکنم ترجیح میدم که اون شعری که در رابطه با سلف سرودم(شاعر شدنم هم جریانی داره که به خواست خدا به اون هم خواهیم رسید)را برای شما نقل کنم وشما با کمی دقت دراین شعر همه گروههایی که توی امر نظافت شرکت داشتند را خواهید شناخت
ای دوست خوب وناز امیر شبانیان
عمری گذشت داخل شهر اراکیان
خوش دوره ای که نظافت مینموده ایم
سلف جهاد با اکیپ ان خمینیان
تو ارشد گروه بودی و ولی نبود
ان کس که گوش میبنماید به حرفتان
اذربد و توکلی و ان مظاهری
پاکرده اند درست وحسابی به کفشتان
از زیر کار در بروند فرز و با شتاب
همچون پلنگ وسریع مثل قرقیان
لیکن مسیح ونصر وسعید;حمزه وعلی
بودند دایما به کار چون شیر ژیان
بردباری وبنی اسدی; اکبری و نیز
یار گلم عزت ابادی همچو جان
بودند اهل شهر زیره و ولی نبود
رنگ و ریا به داخل کار و مرامشان
این دوره نیز گذشت ونمانده است
از هیچکس جز اثر و یادگارشان
خوب از روز شنبه تا دوشنبه همه بحث هایی که سر کلاسها میشد و یا در مهدیه و یا بین بچه های گروهان های مختلف معطوف میشد به بحث مرخصی تاسوعا و عاشورا و دوروز پس از ان.وانصافا هم هیچ کس از پرسنل پایور ویا روحانی مهدیه و ... جواب درستی به ما نمیدادند و میگفتند ممکن هست که شما را برای ماموریت ببرند.البته این امکان هم هست که مرخصی داده شود.این موضوع یعنی در لفافه حرف زدن فرماندهان مرا عصبانی کرده بود واز یکی از ایشان پرسیدم که چرا جواب درست وحسابی نمیدید و او گفت:
وقتی به سرباز گفته شود که فلان روز به مرخصی خواهی رفت اگر بنا به هر دلیلی این امر محقق نشد سربازان اشفته خواهند شد و ممکن است دست به هر عملی بزنند ولی اگر از همان ابتدا در حول و ولا و یا خوف و رجا باشند کنترل انها به هر صورت راحت تر خواهد بود.خلاصه اینکه ما در خوف و رجا به سر میبردیم و البته خوفمان بیشتر از رجا بود تا اینکه صبح دوشنبه...
...صبح چهار شنبه پس از بازگشت از مهدیه جناب سروان کساییکه متاهل بودند را به خط کردند(البته این افراد قبلا مدارک خود را تحویل داده بودند) واسامی انها را برای اعطای مرخصی یادداشت کردند.همین که اسم مرخصی اومد حدود هشتاد درصد از بچه ها التماس دعا از جناب سروان داشتند و دنبال او راه افتاده بودند و هر یک به طریقی در پی کسب مرخصی دروغ بافی های عجیبی میکردند و بعضا اینقدر قشنگ نمایش بازی میکردند که حتی من هم که میدانستم دروغی بیش نیست اشک در چشمانم حلقه میزد .من هم با اینکه احساس دلتنگی میکردم ولی به دودلیل زیاد به دنبال این مرخصی نبودم.(البته به انهایی هم که حنجره خود را پاره و اعصاب جناب سروان را هم خط خطی کرده بودند مرخصی اعطا نشد).دلیل اینکه من چون دانشجوی خوابگاهی بودم به دوری از خانواده عادت داشتم و نیز میدانستم که هفته اینده سه شنبه و چهارشنبه تاسوعا و عاشورا است وبه احتمال زیاد یک مرخصی چهار روزه انتظار ما را میکشد.لذا زیاد اصراری نکردم.
دوباره جمعه نزدیک بود و امید ما برای یک خواب راحت بسیار زیاد ولی متاسفانه دوباره صبح جمعه ساعت هفت ونیم مثل هفته گذشته ما را از اسایشگاه بیرون کشاندند و گفتند به دستور فرماندهی محترم مرکز اموزش امروز باید تمرین رژه حماسی بکنیم.رژه حماسی از اون رژه کلاسیک خیلی اسانتر وخیلی با حالتر بود .ترتیب انجام این رژه به این صورت بود که با فرمان فرمانده گروهان ما از پای چپ رژه را شروع میکردیم و رژه مثل دویدن با قدم های کوتاه بود با این تفاوت که ضرب چهارم که با پای راست بود را باید محکم میزدیم و در ضمن کل گروهان میبایست یک شعری را به صورت هماهنگ و با اهنگ ضرب پاها بخوانند.
برای پیدا کردن شعر جناب سروان از بچه های گروهان استمداد جست و چند شعر هم پیشنهاد شد که خود من هم یکی از انها را ارایه کردم ولی در نهایت با توجه به اینکه گروهان این چند شعر را نمی توانست با ضرب پاها هماهنگ کند هیچکدام از انها مقبول واقع نشد.ولی یک شعری بود که سرکار استوار میر علی اکبری گفتند که هم یادگیریش راحت بود وهم اهنگ زیبایی داشت و هم خیلی سوزناک بود:
عمه برات بمیره رقیه رقیه
روتو کبود نبینه رقیه رقیه
رسم نامردا همینه(2)
سر بابا روزمینه(2)
عمه چادری سرم کن(2)
بابا گوش هامو نبینه(2)
همه هستیم حسینه(2)
عشقم بین الحرمین(2)
عمه برات....
البته حیف که اهنگ این شعر را نمیتونم براتون قرار بدم وگرنه مطمینم که شما هم خیلی خوشتون میومد.
ان روز هم طی شد و هفته ای جدید اغاز شد...
...همه هاج و واج به همدیگه نگاه میکردند و با عجله به سمت کمدها میدویدند تا وسایل واکسشون را بردارند چون دوباره جریان بشمار سه و از این جور حرف ها در میون بود و حالا که فرمانده گردان دستور داده بودند این امر خیلی جدی تر پیگیری میشد.من هم به سمت کمد رفتم ولی متاسفانه توی اون هیاهوی بچه ها و در ان هزار توی مارپیچ که در اسایشگاه ایجاد شده بود و با توجه به مطالبی که در قسمت های قبلی اشاره کردم من موفق به یافتن ان وسایل نشدم و سریعا از اسایشگاه بیرون رفتم ولی خدا را شکر کسی هم متوجه این موضوع نشد که بخواهد به من گیر بده!
کل گردان یعنی حدود هشتصد نفر سرباز را به خط کردند وگفتند که امروز جشن واکس داریم .با صدای سوت همه باید شروع به واکس زدن کفش ها بکنند و با شنیدن سوت دوم دست از کار بکشند .اگر کسی کفش هاش واکس نخورده باشه تنبیه میشه و اگه بعد از سوت دوم به کارش ادامه هم بده باز هم تنبیه میشه!خلاصه بنده با دونفر بغل دستیم به یک تفاهم بی نظیر رسیدیم و من با وسایل اونها پوتین هام را واکس زدم.وحالا قسمت بعدی جشن شروع میشد به این صورت که دوباره در فاصله دو سوت باید پوتین ها را براق میکردیم.که این کار را هم انجام دادیم.در این بین فقط گروهان ایمان بود که یه کم دیر جنبیدند ومتحمل تنبیه ازنوع بدو بایست و بشینند بر پا شدند.
گروهان ایمان گروهان معاف از رزم ها بود یعنی اینکه به اونها باید فشار کمتری از سایر گروهان ها وارد میشد و برای اینکه این افراد شناخته بشند بالای اتیکت سمت راستشون باید عدد سی ونه را میدوختند .که البته بعضی وقتها فرمانده ها و همینطور ماها به اونها میگفتیم" گروهان چل ها" واگرچه شاید این معاف از رزم های بینوا از کار های جسمی اندکی معاف بودند ولی از نظر روحی به شدت تحت فشار قرار داشتند.
روز های هفته یک به یک طی شدند تا صبح روز چهارشنبه پس از مراسم مهدیه...
... هوا همچنان سرد سرد بود و حدود یک ساعت بی حرکت ایستادن این سرما را بیشتر نشان میداد و همین امر امبولانسی را ملزم میکرد که پشت سر گروهان ها و در خیابان پشتی میدان صبحگاه دایما رفت و امد کند که اگر خدای ناکرده برای کسی اتفاقی افتاد یا بیهوش شد سریعا به او سرویس دهی کنند که البته چنین اتفاقی یک بار افتاد و در اثر سرما و بی حالی یکی از بچه ها روی زمین افتاد و سر نیزه تفنگ درون فک او فرو رفت و یکی دوتا از دندونهاش شکست که به حمد الهی در اثر سرعت در سرویس دهی برای او مشکلی پیش نیامد و به قول فرمانده سریعا داخل بیمارستان دهن و دندون های اون شخص را سرویس کردند.
پس از رسیدن فرمانده مرکز اموزش و جناب سروان جدیدی به جایگاه جناب سروان که نقش مجری را نیز بر عهده داشت پشت تریبون رفت و گفت"تلاوتی چند از ایات قران مجید"پس از ان چند ایه تلاوت شد.سپس نیایش و فرازی از زیارتنامه عاشورا و فهرست تنبیهات و تشویقات پرسنل پایور نیز قرایت گردید و سپس جناب سرهنگ برای ما به سخنرانی پرداختند و ضمن خوش امد گویی پیشاپیش نزدیک شدن محرم الحرام را به ما تسلیت گفتند و گفتند اگرچه هر هفته شنبه و سه شنبه صبحگاه مشترک میباشد ولی در ایام محرم صبحها در مهدیه پس از نماز مراسم زیارتنامه عاشورا و سخنرانی و مداحی وسینه زنی میباشد ولذا سه شنبه این هفته و هفته اینده احتیاجی به صبحگاه مشترک نیست.پس از پایان یافتن صحبت های جناب سرهنگ جناب سروان مجددا پشت تریبون قرار گرفت و گفت"یگان های مسلح به دست فنگ هر یگان به فاصله یک نماینده از جلو اماده رژه باشید" و ما هم اماده شدیم و به حالت قدم رو تا نزدیک جایگاه رفتیم و رژه ای انجام دادیم با امید گرفتن خیلی خوب و در پی ان مرخصی که خیلی خوب گرفتیم ولی مرخصی خیر.
سپس میدان را دور زدیم و به جایگاه اولیه خود برگشتیم.وقتی رژه همه گروهان ها تمام شد فرمانده پشت تریبون امد و از رژه بچه های عاشورا و ذوالفقار تعریف نمود و گفت با یک روز تمرین خوب اماده شده اید ولی در عوض به شدت از رژه گردان کربلا ناراضی بود و به عنوان تنبیه به فرماندهان گروهان های کربلا گفت که تا ظهر کلاس ها تعطیل و فقط باید تمرین رژه انجام دهید.
انصافا تمرین رژه کار سخت و دشواری است هرچند که انجام ان به زعم بنده حقیرکار مرفح و روحیه بخشی است چون که در این تمرین ها گروهان باید قدم اهسته برود یعنی بچه ها دست های خود را به کمرشان میگذارند و با هرشماره فرمانده گروهان پای خود را باید به اندازه حدود صد وبیست درجه بالا بیاورند یعنی تا نزدیک گردن نفر جلویی و طبیعی است که اهمال کاری از سوی هیچ کس پذیرفته نیست و اگر فرمانده میفهمید بشین پاشو و شنا سویدی و نگهبان تنبیهی روی شاخش بود.
بگذریم بنده جگرم برای گروهان کربلا که بچه های هفده هجده ساله بودند کباب شد ولی افسوس که کسی به جگر کباب بنده توجهی نمیکرد.
به هر حال پس از تمام شدن فرمایشات فرماندهی جناب سروان مجددا از پشت تریبون گفت "گروهان ها جهت اموزش در اختیار فرماندهان"
فرمانده ما یعنی جناب سروان کریمی هم به ما گفت که بصورت " بدو بایست"بروید جلوی در اسایشگاه یعنی اینکه با سرعت باد بروید و من خود او را دیدم که در یک لحظه با شتاب بسیار بالایی که چشم قادر به تشخیص ان نبود این کار را انجام داد!
جلوی در اسایشگاه که به خط شدیم جناب سروان ما را کلاس بندی کرد بدین صورت که شش ستون اول کلاس یک و شش ستون دوم کلاس دو.ولی باز در کلاس بندی هم کلاس دوم سرش بی کلاه ماند و به ما به جای کلاس سلف سرویس رسید یعنی کلاس های کلاس دو گروهان جهاد در سلف بر گزار میشد که نه تخته سفیدی داشت و نه سیستم گرمایشی.
به هر حال از روز شنبه کلاس های ما در قالب کلاس های اسلحه شناسی; پدافند غیر عامل; اداب و منش انتظامی; حفاظت اطلاعات; عقیدتی سیاسی و ...شروع شد...
سلام
راستش چند وقتی هست که گهگداری چند بیت شعر میگم.دوست داشتم تبیانی ها کمکم کنند و شعر هام را نقد کنند تا با انگیزه ای مضاعف بتوانم شعر هایی پخته تر ارایه کنم ولی...
درانجمن ادبیات بخش من به نقد نیاز دارم!!!!شما کمک میکنید منتظرتان هستم
...خوب صبح شنبه شد و پس از انجام کارهای روتین روزانه گردان ذوالفقار و عاشورا رفتند برای مشاهده و انجام اولین صبحگاه مشترک در پادگان مالک اشتر نرسیده به شهر مردان بی باک یعنی اراک.
اینجا هم ترتیب ایستادن گردانها مانند مهدیه بود و ابتدا کربلا بعد قدس و بعداز ان عاشورا و درنهایت ذوالفقار .تازه ترتیب ایستادن در هر گردان هم به ترتیب از راست به چپ ایمان ایثار جهاد و شهادت بود.گردان کربلا و قدس اکثرا دیپلمه بودند ودر گردان قدس یک گروه از برادرای خوب جنگلبانی هم بودند که از نظر سن و سال به طور متوسط سی و پنج شش ساله بودند و برای دیدن اموزش های نظامی به انجا اومده بودند.خوب ایستادیم و فرمانده میدان به کل گردان ها از جلو نظام داد و همه مرتب و منظم رو به جایگاه ایستادیم.سپس جناب سرهنگ تشریف اوردند و فرمانده میدان گفت"ایست به جای خود خبر دار"سپس فرمانده گردان عاشورا برای استقبال جلو رفتند.جناب سرهنگ ایستادند و فرمانده گردان که به حمایل(عبارت است از یک کمر بند سفید کهیک بندمتصل به ان ازپشت واز روی شانه راست رد میشود ونیز یک چیز زرد رنگ که روی شانه چپ قرار میگیرد و اگر اشتباه نکنم به ان واکسه می
گویند ونیز دو روپوش سفید که روی پوتین ها نصب میشود)مجهز بود ویک شمشیر بهدست راست داشت وسر ان را در کنار پنجه پای راست گذاشته بود گفت:"بسم الله الرحمن الرحیم. لا حول ولا قوه الا با الله ستوان یکم عباس جدیدی ضمن خوش امد گویی به فرمانده محترم مرکز اموزش استدعا دارد از یگانهای مسلح مستقر در میدان بازدید به عمل اورند " سپس با یک حرکت از جلو فرمانده کنار رفت وگفت "میدان ملاقات به راست پیش فنگ"البته در این عبارت فقط ملاقات به راستش به ما مربوط میشد چون هنوز تفنگ به ما نداده بودند ومن هم در دل اهی کشیدم که ایا میشود روزی به ما هم از اون اسلحه های خوشکلی که دست گردان کربلا و قدس هست بدهند.
بگذریم ما ملاقات به راست کردیم یعنی گردن خود را تا انجا که میچرخید به سمت راست متمایل کردیم وفرماندهی محترم پس از ادای احترام به شهید گمنامی که در ابتدای میدان مزار شریفشان قرار گرفته بود(همراه با موزیک کجایید ای شهیدان خدایی...)برای بازدید از یگان ها به راه افتادند و جناب سروان جدیدی هم به فاصله یک قدم از ایشان و در سمت چپ ایشان ایشان را همراهی میکردند.خوب از جلو گروهان ما که رد شدند ما ایشان را مشایعت کردیم یعنی ارام ارام سر خود را از سمت راست به طرفی که ایشان میرفتند چرخاندیم و این کار را تا انجا که گردنمان اجازه میداد انجام دادیم
فرمانده به انتهای میدان که رسیدند گفتند ازاد و جناب سروان هم بلند گفتند میدان ازاد و ما هم پای چپ را به اندازه یک عرض شانه باز کرده محکم به زمین کوبیدیم و گفتیم" الله"سپس جناب سروان گفت به جای خود و ما مجددا خبر دار ایستادیم و فرمانده به همراه جناب سروان میدان را دور زدند تا به جایگاه رسیدند...