...خوب صبح شنبه شد و پس از انجام کارهای روتین روزانه گردان ذوالفقار و عاشورا رفتند برای مشاهده و انجام اولین صبحگاه مشترک در پادگان مالک اشتر نرسیده به شهر مردان بی باک یعنی اراک.
اینجا هم ترتیب ایستادن گردانها مانند مهدیه بود و ابتدا کربلا بعد قدس و بعداز ان عاشورا و درنهایت ذوالفقار .تازه ترتیب ایستادن در هر گردان هم به ترتیب از راست به چپ ایمان ایثار جهاد و شهادت بود.گردان کربلا و قدس اکثرا دیپلمه بودند ودر گردان قدس یک گروه از برادرای خوب جنگلبانی هم بودند که از نظر سن و سال به طور متوسط سی و پنج شش ساله بودند و برای دیدن اموزش های نظامی به انجا اومده بودند.خوب ایستادیم و فرمانده میدان به کل گردان ها از جلو نظام داد و همه مرتب و منظم رو به جایگاه ایستادیم.سپس جناب سرهنگ تشریف اوردند و فرمانده میدان گفت"ایست به جای خود خبر دار"سپس فرمانده گردان عاشورا برای استقبال جلو رفتند.جناب سرهنگ ایستادند و فرمانده گردان که به حمایل(عبارت است از یک کمر بند سفید کهیک بندمتصل به ان ازپشت واز روی شانه راست رد میشود ونیز یک چیز زرد رنگ که روی شانه چپ قرار میگیرد و اگر اشتباه نکنم به ان واکسه می
گویند ونیز دو روپوش سفید که روی پوتین ها نصب میشود)مجهز بود ویک شمشیر بهدست راست داشت وسر ان را در کنار پنجه پای راست گذاشته بود گفت:"بسم الله الرحمن الرحیم. لا حول ولا قوه الا با الله ستوان یکم عباس جدیدی ضمن خوش امد گویی به فرمانده محترم مرکز اموزش استدعا دارد از یگانهای مسلح مستقر در میدان بازدید به عمل اورند " سپس با یک حرکت از جلو فرمانده کنار رفت وگفت "میدان ملاقات به راست پیش فنگ"البته در این عبارت فقط ملاقات به راستش به ما مربوط میشد چون هنوز تفنگ به ما نداده بودند ومن هم در دل اهی کشیدم که ایا میشود روزی به ما هم از اون اسلحه های خوشکلی که دست گردان کربلا و قدس هست بدهند.
بگذریم ما ملاقات به راست کردیم یعنی گردن خود را تا انجا که میچرخید به سمت راست متمایل کردیم وفرماندهی محترم پس از ادای احترام به شهید گمنامی که در ابتدای میدان مزار شریفشان قرار گرفته بود(همراه با موزیک کجایید ای شهیدان خدایی...)برای بازدید از یگان ها به راه افتادند و جناب سروان جدیدی هم به فاصله یک قدم از ایشان و در سمت چپ ایشان ایشان را همراهی میکردند.خوب از جلو گروهان ما که رد شدند ما ایشان را مشایعت کردیم یعنی ارام ارام سر خود را از سمت راست به طرفی که ایشان میرفتند چرخاندیم و این کار را تا انجا که گردنمان اجازه میداد انجام دادیم
فرمانده به انتهای میدان که رسیدند گفتند ازاد و جناب سروان هم بلند گفتند میدان ازاد و ما هم پای چپ را به اندازه یک عرض شانه باز کرده محکم به زمین کوبیدیم و گفتیم" الله"سپس جناب سروان گفت به جای خود و ما مجددا خبر دار ایستادیم و فرمانده به همراه جناب سروان میدان را دور زدند تا به جایگاه رسیدند...