...خوب بیست دقیقه وقت داشتیم و هیچکداممان هم یکدیگر را نمیشناختیم و از این ها گذشته وسایل نظافت را باید از انبار دار میگرفتیم.لذا با توجه به اینکه انبار یک اتاقک کوچک داخل اسایشگاه بود همه اون چند نفر مسیول نظافت داخل اسایشگاه صدا میزدند "انباردار...انباردار"تا بالاخره انبار دار پیداشد و وسایل نظافت را به ما داد .با اینکه سیزده نفر بودیم ولی چیزی حدود هفت نفر نیامده بودند و نمی خواستند هم بیایند.خوب سلف تمیز شد و دوباره صف جمع.

خوب این زنگ هم که تموم شد فکر کردیم که میتونیم استراحت کنیم و من بنده خدا که پوتین هایم را در اورده بودم و روی تخت دراز کشیده بودم و تقریبا داشتم به عالم هپلوت سفر میکردم که یهو صدای دهشتناک فرمانده مرا از روی تخت سی سانتی متر به بالا پرتاب کرد"بشمار سه جلوی گروهان به خط شید میخوایم بریم شامگاه"و قطعا اگر خاطرات مرا خوانده باشید میدانید که بشمار سه چقدر چیز جالبی است!

خوب به سرعت پوتینها را پوشیدم و به شامگاه رفتیم(صبحگاه مراسمی است که در آن پرچم پر افتخار جمهوری اسلامی ایران با تشریفاتی(به انها هم میرسیم نگران نباشید)بالا میرود و شامگاه مراسم ساده تری است که پرچم با موزیک به پایین می اید).وتا اومدیم برگردیم هوا دیگه تاریک شده بود و باید به مهدیه میرفتیم(تقریبا پنج دقیقه پیاده روی تند تا مهدیه راه بود).رفتیم و برگشتیم وشام را خوردیم(جای شما خالی ماکارونی بود و دو تا قاشق ماست و نصف نون) و سلف را نظافت کردیم البته همان داستان های ظهر یعنی صدا کردن انباردار و نیومدن یا دیر اومدن چند نفر باز هم تکرار شد

شب بعد از نظافت به اسایشگاه برگشتیم ساعت حدود نه ربع کم بود.روی تخت خود دراز کشیدم و از آواز های زیبایی که بیشتر برو بچه های لر اسایشگاه بانی ان بودند(وجدا عجب نغمه های شاد وغمگینی دارند این لرها باورکنید وقتی اهنگ های غمگینشون را میخوندند با وجود اینکه بنده زیاد سر در نمی اوردم ولی اشک توی چشمام حلقه میزد.البته زود پاکشون میکردم که کسی نبینه ها اخه بده) و نیز از حرکات موزون ان ها استفاده کردیم.ساعت نزدیک نه ونیم شده و پنج دقیقه دیگر موقع خاموشی است و صد و نود نفر باید مثل بچه آدم سر ساعت لا لا کنند...


X