...جناب سروان گفت:کساییکه در زمینه تقسیم غذا واردند پاشند وده نفر را انتخاب و نام اونها را یادداشت کرد(جناب سروان قبلا تعداد بچه های هر استان و هر قومیت را با سوال کردن فهمیده بود و روی همین حساب به نسبت تعدد یک قومیت مثلا لر تعداد خاصی را مسوول غذا میکرد تا بعدا حرف و حدیثی در ارتباط با تقسیم غذا پیش نیاد) .بعد نوبت به انباردار و مسوول بهداری و نظافت چیهای پشت آسایشگاه و نظافت چی های آسایشگاه و نظافت چی های میدان صبحگاه و نظافت چی های جلوی گروهان و نظافت چی های باغچه ها رسید.همینطور از تعداد جمعیت کم میشد و کم کم داشتیم به نظافت چی های دستشویی نزدیک میشدیم و حول و اظطراب بنده هم زیاد که نکنه اون ته کار این بخش بمونه برای ما لذا به محض اینکه جناب سروان گفت چند نفر داوطلب بشند برای نظافت غذا خوری(سلف)بنده به سرعت پاشدم و همینطور دوازده نفر دیگه که با همدیگه همکار شدیم(البته این کار نظافت هم خودش پر از خاطره ست که اگه عمری باشه در قسمت های صد و اینها بهشون خواهیم رسید!)همانطور که حدث زده بودم پس از سلف نوبت به دستشویی رسید و از اتفاق چون داوطلبی برای این کار نبود بچه هایی که در ستونی که من نشسته بودم نشسته بودند مسوولیت این بخش خطیر یا مسوولیت خطیر این بخش را باالاجبار پذیرفتد.البته دقیقا با این تقسیم بندی نصف بچه ها بی کار ماندند که ما حدث زدیم در نیمه دوم آموزش به آنها مسوولیت داده میشود که همینطور هم شد.البته چند نفری(کمتر از انگشتان دودست)حالا یا به علت پارتی و یا به قول خودشون زرنگی از زیر بار کار در رفتند که البته من در ادامه خاطرات با دلایل کاملا علمی و عملی ثابت میکنم که آنها زرنگی نکردندبلکه کلاه گشادی هم به سرشون رفت.خوب مسوولیت افراد هم مشخص شد و زنگ اول آموزش هم به پایان رسید و حالا بر طبق برنامه سین ما ده دقیقه وقت استراحت داشتیم...

تبریک عرض میکنم به مناسبت تاجگذاری آقا امام زمان و این چند بیت که از اشعار خودم هست(البته اگه اسمش را بشه شعر گذاشت)تقدیم میکنم به پیشگاه آن حضرت

سیب های قرمز درخت آرزوی من

زرد زرد گشته و تو باز هم نیامدی

برگ های سبز رنگ دفتر وجود من

یک به یک ریخته و تو باز هم نیامدی

برف های روی کوه بلند سعادتم

آب شد به راه شد توباز هم نیامدی

آفتاب درخشان شور و عشق وافرم

تار شد سیاه شد توباز هم نیامدی

...هوا سرد بود .بچه ها یکی یکی از در آسایشگاه بیرون آمدند.وبه صف ایستادند.سپس فرمانده گروهان ازجلو نظام و خبر دار و به چپ چپ داد و گفت بشینید بعد گفت :سلام عرض میکنم و تبریک بهتون میگم بابت اینکه یک دوره جدید در زندگیتون شروع شده بعد هم خودش را معرفی کرد ودر ضمن گفت بچه ها قدر این دوران را بدونید و با هم رفیق بشید چون وقتی که بخواید از اینجا برید همدیگه را به آغوش میکشید و زار زار گریه میکنید شاید اون موقع این حرف جناب سروان زیاد برای من ملموس نبود و شاید برای بقیه صد و نود و چند نفرهم همینطور .بگذریم از اینجا دیگه بحث آموزشی ما شروع شد و جناب سروان از جلو نظام و خبر دار و به چپ چپ و به راست راست و نیز طریقه اینکه در محیط نظامی خودمون را معرفی کنیم و(بسم الله الرحمن الرحیم.لیسانس وظیفه (نام و نام خانوادگی سرباز)پایه خدمتی یکم دی ماه 1387 جمعی گردان ذوالفقار گروهان جهاد جناب)سلسله مراتب فرماندهی(مقام معظم رهبری.سردار احمدی مقدم.سردار عصار.سرهنگ قجری.سروان کردی.سروان کریمی)و نیز ترتیب درجات نظامی(سربازی .سرباز دومی. سرباز یکمی. سرجوخه.گروهبان سه.گروهبان دو.گروهبان یک.استواردو.استوار یک.ستوان سه.ستوان دو.ستوان یک.سروان.سرگرد.سرهنگ دو.سرهنگ یک.سرتیپ.سرتیپ.سرلشگر.سپهبد.ارتشبد)را برایمان بر شمرد واز چند نفر هم سوال کرد که البته من هم یکی از آنها بودم و با لهجه شیرین اصفهانی جواب دادم طوری که در پایان دوره یکی از بچه ها میگفت هیچوقت تو را فراموش نمیکنم و همیشه اون روز اول که تو خودت را با اون لهجه شیرینت معرفی کردی یادم نمیره(او اشکان اکبری بچه کرمانشاه بود )

خوب این مراحل فقط چهل دقیقه طول کشیدو بعدش نوبت به تقسیم وظایف رسید...

... خوب پس از به هم زدن همه وسایل و بازرسی بدنی(از اون بازرسی های خفن که خلاصه همه جا را دست میزنند! نه از اون الکیا) با احساس بدی وسایلم را جمع کردم و به داخل رفتیم ومن و چند تا دیگه از سربازها هم برای اقامه نماز صبح به همون سالن ملاقاتی که تو قسمت دوم گفتم رفتیم(البته نماز مغرب و عشا یکشنبه را هم همونجا خونده بودیم) و نماز را خوندیم و رفتیم به سمت گردان ذوالفقار گروهان جهاد وآغاز راهی که همه آقا پسرها دیر یا زود باید برند.

خوب به آسایشگاه که رسیدیم شاید ما جزو اولین گروههای سرباز بودیم که وارد میشدیم بنابراین با آسودگی یک تخت و یک کمد برای خودمان گرفتیم و من که در دم روی تخت خوابم برد تا اینکه حول و حوش ساعت هشت و نیم اولین برپاهای عمرم را شنیدم و فرمانده دوست داشتنی گروهان را دیدم که میگفت پاشید به خط شید.

خوب چون من با پوتین خوابیده بودم سریع اورم را پوشیدم و رفتم جلوی در آسایشگاه ایستادم...

...از اتفاق یه اتوبوس دیگه سرباز هم با ما رسیدند و چند نفر از دژبانی پادگان بیرون اومدند و ما را به خط کردند(ده نفر جلو بقیه پشت سر)و تعداد نفرات هر صف را می شمردند و میگفتند اون صف با ذکر شماره اش بشینه( مثلا کساییکه صف یک بودند باید منشستند و بلند میگفتند یک و به همین ترتیب تا آخر)خوب من هم تو صف سوم ایستاده بودم.بعد از شمارشاز جلو نظامی به فاصله دو دست دادند و خدا روز بد نده گفتند هرچی که تو جیب و ساک دستی و کوله پشتی دارید بریزید بیرون;سیگار فندک و قرص اعتیاد آورتون رو تحویل بدید ;اگه موبایل ازتون بگیریم پوستتون کنده است;شوراییتون میکنم و ...خلاصه اون موقع یاد فیلم های دفاع مقدس و برخورد عراقی ها با ایرانی ها شدم و به هرحال کوله ای که با زحمت اون همه چیز توش گذاشته بودم را خالی کردم(چون یک شنبه که ما رفتیم گفتند با لباس نظامی برگردید و ساک دستی با خودتون نیارید چون جلوی در میندازند توی سطل آشغال و من بنده خدا هم ترسیدم و نیاوردم و بعد به مشکلاتی خوردم که در خاطرات بعدی ذکر خواهم کرد.از طرفی افسر پذیرش بقیه بچه ها این حرف را به اون ها نزده بود و اون ها علاوه بر کوله ساک دستی هم آورده بودند) ...

 

...خوب تقریبا چهل دقیقه ای تو اتوبوس بودیم که حسن آقا برای جمع کردن کرایه پا شد(کرایه ی منو بابام بهش داده بود).کم کم صداهایی مبنی بر توطیه علیه حسن آقا شنیده میشد که چرا با اینکه اتوبوسش از این اتوبوس قدیمیا هست چرا چهار هزار تومن کرایه میگیره در حالی که ولوو با پذیرایی سه هزار و پانصد؟

چند نفر از کودتا چیا هم رفتند اخر اتوبوس جمع شدند و میگفتند شما لیسانسه اید نباید سرتون کلاه بره و از این حرفا تا اینکه حسن آقا به آخر اتوبوس رسید و او که ابتدا با خنده و خوشی با بچه ها طی میکرد شروع کرد به داد و هوار کردن که ای وای شما مگه طی نکرده بودید و ... تا اینکه بچه ها به نتیجه رسیدند از اتوبوس پیاده بشند. یه ربع ساعتی پایین بودند ولی نمیدونم چی شد که کودتا چیا از حرف خودشون بعد از یک ربع کوتاه اومدند و سوار اتوبوس شدند(شاید دیدند ساعت دو و ده دقیقه بامداد اونم تو بیابون و تو اون سرمای مثال زدنی هیچ جا بعض اتوبوس نیست).

البته من خودم با کار اونا موافق نبودم یعنی اونا یا باید از اول طی میکردند و سوار نمیشدند نه اینکه بخواند وسط راه کارشکنی کنند.به هر حال صلح شد و راننده راه افتاد و ما هم خوابیدیم و ساعت شش و ربع به در پادگان رسیدیم...

...خوب پس از یه خواب چهار ساعته از خواب بیدار شدم و پس از صرف شام و مشاهده اخبار بیست و سی که دیگه مثل روز های اولش نیست و با اخبار ساعت بیست و یک هیچ فرقی نداره داداش بزرگم با خونوادش اومدن و من ازش مشورت گرفتم که اگه روز اول سه ساعت دیر برسم طوری میشه یا نه؟که او گفت:بهتر سر موقع برسی تا از همون روز اول به عنوان بی انظباط شناخته نشی .من هم که شدیدا به دلایلی(شرکت در کنکور فوق)اصلا دوست نداشتم غیبت بخورم و از این حرفا که بعدا فهمیدم همش سرکاریه همین یک جمله برام کافی بود که پاشم زنگ بزنم به حسن آقا.

خوب تماس که گرفتم حسن آقا اسم و فامیلم را پرسید و گفت فردا شب ساعت یک حرکت میکنیم.خوب من لباسهام را گرفتم و بلیطی هم که رزو کرده بودم پس از سوار شدن به اتوبوس دادم به بابام که کنسلش کنه و اتوبوس ساعت یک و نیم بامداد چهارشنبه چهارم دی به سمت اراک حرکت کرد...

ادامه دارد

خوب امروز دوشنبه و ساعت یک و نیم بعد از ظهر شده و خیال من هم بابت سایز کردن لباس هام راحت.حالا فقط مونده بود نوار های قرمز رنگی که باید روی شلوارها دوخته میشد(چقدر هم زشت بود و دیپلمه ها که ما را میدیدند میخندیدند و به ما میگفتند تاکسی ویژه چون خودشون این نوارها را نداشتند و شلوارشون ساده بود!!!)و اتیکتهای محل خدمتی و نام نام خانوادگی روی پیرهنها و اور کت که اونها را هم همونجا تو خیابون طالقانی نه هزار و پانصد تومن میگرفت که همه کارهاش را انجام بده علی رغم میل باطنی و اینکه میدونستم این کارشون بیش از هفت هزار تومن نمیارزه به علت کمبود وقت و نخوابیدن به اندازه کافی قبول کردم و جام زهر را نوشیدم(البته همه سربازهای اصفهانی لباساشونو به اونجا داده بودند و چون اتیکت ها با خط نستعلیق نوشته شده بود اونجا اصفهانیها به راحتی همدیگه را میشناختند)خوب به علت زیاد بودن تعداد سربازهاصاحب مغازه گفت بروید و فردا ساعت پنج بعد از ظهر بیا و من هم قبول کردم(البته شما تصویر خیابان طالقانی را اینطوری تو ذهنتون مجسم کنید که چهار مغازه به هم چسبیده و داخل هر یک ده سرباز و بین مغازه ها هم همینطور سرباز رد و بدل میشه تا شاید به اندوه سربازها در اون به اصطلاح دو روز مرخصی پی ببرید) خوب چون خیالم بابت لباس ها و پوتین راحت شده بود به خونه اومدم و جای شما خالی یه خواب راحتی رفتم...

...ساعت پنج و نیم به خانه رسیدم وگفتم یه نگاهی به استحقاقی هام بکنم.خوب پتو ها که خوب بودند و یک دست از لباسها هم مناسب بود ولی پوتین و یک دست لباس دیگر و نیز اورکت استحقاقی به شدت تنگ بود و مرا نگران کرد .به هرحال ساعت نه از خواب بیدار شدم و به خیابان طالقانی که چند نظامی فروش در ان مشغول به کارند رفتم و خیالم این بود که لباس نو خود را میدهم و یک دست لباس مناسب میگیرم و سریع بر میگردم ولی سرتون را درد نیارم تا اومدم لباسها و پوتین را سایز کنم هفت ساعت طول کشید و حدود چهارده هزار و پانصد تومان پیاده شدم(البته این مبلغ در سربازان دیگر بسته به شانس بین دوهزار تا پانزده هزار تومن متغیربود مثلا برای من یک دست لباس سایز شش و یک دست سایز دو ویک پوتین چهل و دو و یک اور سایز سه گذاشته بودند که اگر شانسم بهتر بود وسایل بهتری نصیبم میشد)

حالا از این چیزا که بگذریم جالب اینجا بود که من این مبلغ را برای دریافت هیچ پرداختم و به انصاف این نظامی فروشان عزیز کمی ...

توصیه:اگر به خدمت رفتید زمانی که وسایل را توزیع میکنند همانجا داخل سربازخانه انها را با همخدمتی هایتان سایز کنید تا به این درد سر ها نیفتید(ما به دلیل دیروقت بودن زمان توزیع(حدود ساعت دوازده تا یک و ربع) و نیز برودت هوا نتوانستیم این کار را انجام بدیم)

منتظر ادامه مطالب من تا پایان دوره اموزشی باشید

فعلا خدانگهدار

خوب به اصفهان که رسیدیم من دیدم بهترین بلیطی که بتونم سر موقع چهارشنبه صبح (ساعت 8)برگردم 7صبح است و دیگه بلیطی به این خوبی گیر نمیاد.اون بلیط را گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم .که البته تویراه راننده های تاکسی های ویژه ترمینال جلوی منو گرفتند و چون وسایلم زیاد بود راضی شدم با یکیشون در بست برم ولی بهش گفتم خیلی گرون میگیری و او هم گفت اگه می خوای بازم مسافر سوار میکنم و از شما کمتر میگیرم خوب من هم قانع شدم.از شانس من مسافر دیگه ای هم که اومد سر باز بود و من ازش در رابطه با بلیط و ساعت حرکت و اینها پرسیدم و او گفت ما تقریبا سی نفر شدیم و یک اتوبوس گرفتیم که ساعت یک نیمه شب حرکت میکنه و باهاش صحبت کردیم که ما را ساعت شش ونیم هفت برسونه پادگان به نظرم طرح خوبی اومد و خواستم شماره موبایلشو بگیرم که او لطف کرد و شماره موبایل راننده اون اتوبوس را به من داد که اسمش حسن اقا بود...

روز اول یعنی یکم دی ماه (فردای شب یلدا)که سر ساعت معین شده به شهرک آزمایش رفتیم 44 نفر از خیل عظیم لیسانسه ها و فوق لیسانس ها و دکترهای سرباز اصفهانی را جدا کردند و بنا شد این گروه ساعت سه و ربع به سمت شهر مردان بی باک یعنی اراک حرکت کنند که کردند و من هم یکی از ان ها بودم!

راس چهار ساعت از زمان حرکت رسیدیم و ما را برای ثبت نام اولیه به سالن ملاقات بردند و یک سری از کارها را انجام دادند که حدود دو ساعت طول کشید و سپس ما را به خط کردند و بردند برای گردان و گروهان بندی و اهدای لباس و پتو و از این جور چیزها یا به قول خود دوستان استحقاقی!

خوب از ساعت نه و ربع تا ساعت یک ما را در سرمای بی نظیر اراک نگه داشتند تا بدنمان یک سرمای حسابی بخورد و به نوعی برای دو ماه بعد ایمن شود و ان استحقاقی ها را دادند و گفتند بروید صبح چار شنبه بیایید >

حالا کلی سرباز و همه هم غریب و ساعت هم از نیمه شب گذشته این که با چه بدبختی به شهر خود باز گشتیم بماند!

انشائالله فردا جزییات بیشتری را (خاطرات بعدی را دنبال کنید)ذکر خواهم کرد

به امید خوانده شدن این خاطرات

فعلا خدا حافظ

X